کریس آروم پشت سر ون چینگ وارد انباری شد...
باورش نمیشد لی این همه طول داده باشه تا بهش درباره ی اون شکارچی برده بگه!
ون چینگ آروم گفت
-اینجاست... فقط... اون هم بیماره و از همه مهم تر بیمار منه... اذیتش نکن...کریس این اخلاق ون چینگ رو خیلی خوب میشناخت... کسی که بیمار ون چینگ حساب میشد تا زمانی که هنوز بیماره تحت حفاظت ون چینگ بود و هر گونه آزاری باعث میشد ون چینگ حسابی عصبانی بشه...
از اونجایی که تاعو و می هم بیمار های ون چینگن... واقعا نمیخواست روی اعصاب ون چینگ بره!
پس...
شکارچی برده یا هرچی...از اونجایی که فعلا بیمار ون چینگه باید باهاش خوب رفتار میکرد...
پس نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط شه...
بعد از رفتن ون چینگ خطاب به اون شکارچی برده که جلوش نشسته بود گفت
-لی بهم گفت که حتی قبل از اینکه بدونی اون کیه ازش میخواستی که تاعو رو نجات بده... باید درباره این ازت تشکر کنم...
جین شونه ای بالا انداخت
-برای تو این کار رو نکردم... من دوستم رو نجات دادم پس... تشکر لازم نیست...کریس نفسش زو فوت کرد تا به خودش مسلط باشه...
بعد رو به روی جین نشست و گفت
-تاعو هیچ وقت نگفته بود دوستی داره که شکارچی برده س...جین لبخندی زد
-خب نمیدونم دلیلش این بوده که از دستم عصبانی بود یا وقت نکرده...کریس چند دقیقه ای چیزی نگفت و بعد پرسید
-میدونی من کیم؟جین آروم جواب داد
-تو وکیل این شهری... و همسر تاعو ...کریس سری تکون داد و پرسید
-اینو ون چینگ بهت گفت؟جین لبخندی زد و گفت
-هم آره و هم نه... ون چینگ بهم گفت که به زودی وکیل شهر میاد سراغم تا قبل از مردم به خدمتم برسه... ولی قبل از ون چینگ.. درباره ی تو از کس دیگه ای شنیده بودم...کریس منتظر نگاهش کرد و وقتی دید جین حرفش رو ادامه نمیده پرسید
-از کی؟ از تاعو؟جین سرش رو به معنی نه تکون داد
-تاعو با من درباره ی تو حرف نمیزد... یعنی قبلا میزد... خیلی وقت پیش... وقتی که تازه از دست شکارچی های برده نجات پیدا کرده بود درباره ی همسر و بچه ای برامون گفت که فکر میکرد مردن...بعد از اون هیچ وقت نه درباره ی شماها حرف زد نه درباره ی خودش... حتی نمیذاشت کسی اونو به اسمش صدا بزنه... وقتی توی اون جنگل زندگی میکرد... همه اوایل شاگرد دواگر و بعد ها هم دواگر صدا میزدن...منظورم کس دیگه ای بود...
بعد لبخند کمرنگی زد و گفت
-یه پسری بود که من رو نزدیک شهر همسایه پیدا کرد... من داشتم می اومدم اینجا تا تاعو رو ببینم... مطمئن نبودم توی این شهر باشه... و اون زمان فقط میخواستم ببینم اینجا زندگی میکنه و اگه اره کینه های قدیمی رو با هم رفع کنیم
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!