لان ژان نفس عمیقی کشید و وسایلش رو برداشت... خیلی وقت بود که این کار رو نکرده بود...
و حالا یکم هیجان داشت...
مخصوصا که اگر این عملیات موفقیت امیز باشه...
میتونه اخریش باشه...این شخص علاوه بر برده هایی که داشت لایق آزادی بودند... مدارک به شدت مهمی داشت که میتونست به ییفان توی محاکمه ش و گرفتن حکم آزادی دائمی برده ها کمک کنه...
برای همین این عملیات مهم ترین و حساس ترین بود...
به طرف قرارگاهشون راه افتاد...رونان بعد از اینکه مطمئن شد همه اومدن گفت
-همه از اهمیت این ماموریت آگاهید... میدونم که خطرناکه و...لان ژان زیاد به حرف های رونان گوش نمیداد... این صحبت رو معمولا هر دفعه قبل از عملیات داشتند...
تک تک عملیات هاشون مهم و حساس بود...منتظر موند تا رونان اطلاعات اون ارباب رو برای همه اعلام کرد و راه افتادند...
محل زندگی اصلی این ارباب که از قضا یکی از اصلی ترین وزرای دربار هم بود در پایتخت بود ولی این ارباب به خیال خودش با تمام خدمه ش به عمارت فرعی ای در خارج از شهر رفته بود...
جایی که تمام مدارک اصلیش و برده های بی نوایی رو که غیر قانونی به خارج از کشور میفروخت رو اونجا نگه میداشت تا در صورت بازرسی ناگهانی ماموران حکومتی در امان باشه...
و این بهترین موقعیت بود...
دو روز طول کشید تا به اون عمارت رسیدند و اماده عملیات شدند...
این ارباب خارجی...
دیگه وقتش بود که با عدالت کشوری که قوانینش رو به سخره میگرفت رو به رو بشه!
#
رونان به برده های آزادشده نگاه میکرد...
بعضی ها هنوز باور نکرده بودند که همه چیز تموم شده...
ک بعضی ها به نظر ناراحت می اومدند... طبیعیه زندگی ای که تمام عمر میشناختند دیگه تمومه...
ولی وقت نبود که درباره احساسات اونها کاری کنند...
به زودی نگهبان ها به نحوی با خبر میشدند...هر لحظه ممکن بود نگهبان ها و شکارچی های برده داخل عمارت بریزند و یه جنگ تمام عیار رو بر پا کنند...
پس باید عجله میکردند...
طبق عادت خطاب به برده ها گفت
-همه اینجان؟کسی جا نمونده؟کسی حرفی نزد فقط رونان متوجه تنش بین دو سه تا از برده ها شد...
جلو تر رفت و اونها رو دید که بدون توجه بهش با هم بحث میکنن
-باید بگیم بهشون... اونم باید باهامون بیاد!برده دیگه عصبانی گفت
-که نحسیش شامل حالمون بشه و کل گروه گیر بیفتن؟ نمیبینی؟ بعد از این همه سال ارباب دیشب باهاش خوب بود و بهش نزدیک شد الان اینطوری شده! دهنت رو ببند !
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!