تاعو رو به روی جین نشسته بود...
یک هفته...
یک هفته از اون روز که با هم صحبت کرده بودند گذشته بود و حالا...
جین به نظر خیلی آروم تر می اومد...
بالاخره جین سکوت بینشون رو شکست
-توی این یه هفته کلی چیز یادم اومده که میتونم برات تعریف کنم...دوست داری درباره ش چی بدونی؟تاعو نفس راحتی کشید و اروم گفت
-هرچیزی... که بشه... هرچی بیشتر... بهتر...جین خندید و گفت
-خیلخوب باشه... از جایی که میدونم برات تعریف میکنم...فکر میکنم ون چینگ قبلا برات درباره ی اینکه پدر و مادر من چجوری با هم اشنا شدند و ازدواج کردن برات گفته باشه...تاعو اروم سرش رو به معنی اره تکون داد...
جین نگاهش کرد و گفت
-میدونی تاعو... پدرم... اشتباهات زیادی داشت... همه میدونستند که کوچک ترین علاقه ای قبل از ازدواجش با مادرم بهش نداشت... ولی خب... پدرم خیلی زود راضی شد...وقتی پدر و مادرش بهش گفتند بدون هیچ معطلی ای قبول کرد و ازدواج کردند... کمی بعدش من دنیا اومدم... من بچه ی اول بودم... پس خیلی بیشتر از خواهر و برادرم شاهد دعوا ها و جر و بحث هاشون بودم... و بعد... پدرم رفت..
یه روز اومد و گفت که شاگرد دواگری شده و باید بره و رفت... من هنوز خیلی بچه بودم... پس خاطرات زیادی از اون دوران ندارم... فقط یادمه که بعد از رفتن پدرم... انگار مادرم تازه متوجه شده بود که پدرمو دوست داره... و وقتی استاد پدرم تنها به شهر برگشت...
مادرم عزمش رو جزم کرد که پدرم رو پیدا کنه... اما نمیتونست تنهایی راه بیفته اونم وقتی دوتا بچه ی کوچیک داشت... پس دست من و خواهرم رو گرفت و با خودش اورد.. به اخرین شهری که پدرم اونجا ازش براش نامه نوشته بود... ما یه فامیل دور توی اون شهر داشتیم پس پیدا کردن یه جا برای موندن زیاد سخت نبود...
و بعد... مادرم پدرم رو پیدا کرد و با هم به خونه برگشتیم... توی اون سالها...رفتارش با مادرم بهتر شده بود... ولی همچنان دعوا میکردند... و وقتی هم که دعوا میکردند... همیشه مادرم درباره ی یه پسره باهاش بحث میکرد...
بزرگ تر که شدم متوجه شدم قضیه ی اون پسره چی بوده... روزی که متوجه شدم ناخوداگاه وقتی همسر ایندم رو تصور میکنم به جای یه زن یه مرد رو کنار خودم میبینم...
میدونی تاعو... قبل از اینکه اصلا باهات آشنا بشم از یه پسره توی محل خودمون خوشم میومد... یه ارباب زاده بود تازه خیلی هم کوچیک بود... برای همین هیچ وقت نتونستم چیزی بهش بگم... خانوادش از این خانواده های به روز بودند پس برخلاف ما خانواده های سنتی لباس های غربی میپوشیدند...
خانم خونه موهاش رو با یه وسیله ی عجیب غریب حالت میداد و موهای پسرشون رو کوتاه کرده بودند...همیشه یه بلیز سفید با شلوار کوتاه قهوه ای رنگ تنش بود...حتی برده هاشون هم لباس های متفاوتی میپوشیدند...میدونی الان دیگه چهره ش رو یادم نمیاد...
ولی اون زمان... یادمه که حسابی شیفته ش شده بودم... اون پسر... یه روز بدون هیچ حرفی ناپدید شد... میگفتن یه تعداد از برده ها علیه اربابشون در اومدند و ارباب و بانوی اون عمارت رو کشتن... شایعه ها میگفتند که برده ها اون بچه رو با خودشون بردن...
پس منم... شکارچی شدم... تا پیداش کنم... تا نجاتش بدم... تو خیالم تصور میکردم میشم یه شکارچی برده... یه ناجی... و اونم عاشق من میشه... انگار که یه بچه هفده ساله رو برای همچین ماموریت مهمی راهی میکردند!
پدرم اولین کسی بود که فهمید میخوام شکارچی برده بشم... طبیعتا باهام دعوا کرد... مجبورم کرد دلیلم رو براش توضیح بدم و وقتی که شنید... برای اولین بار محکم بغلم کرد...
یه جورایی... حس خیلی خوبی بود...اون شب دعوای اساسی شون رو با مادرم کردن و در نهایت... پدرم دست منو گرفت و همون شب با هم از اون خونه و از اون شهر رفتیم...
پدرم کمک کرد من تو یه شهر دیگه عضو شکارچی هاس برده بشم و اموزش ببینم... و خودش هم اونجا یه کلبه برای خودش و من ساخت و مشغول دواگری شد... بعد از اون... هیچ وقت دوباره بغلم نکرد... رابطه مون زیاد صمیمی نبود ولی... همیشه ازم حمایت کرد...
شاید مرد خیلی خوبی نبود... ولی به نظرم پدر فوق العاده ای بود...حداقل... تلاشش رو میکرد...
تاعو آروم پرسید
-سر اون ارباب زاده چی اومد؟جین شونه ای بالا انداخت
-هیچ وقت دقیق مشخص نشد... ولی انگار شکارچی های برده ی دیگه ای نجاتش دادند... شنیدم که عموش که یه وکیل بود سرپرستیش رو به عهده گرفت و با خودش به خارج از کشور برد...این یه دستاورد بزرگ برای شکارچی های برده حساب میشد که ارباب زاده ای رو از دست برده های بدجنس نجات دادند... پس... زیاد برای ما که هنوز شاگرد بودیم تعریفش کردند... اما خوب هربار بخشی از داستان عوض میشد برای همین هیچ وقت نفهمیدم که دقیقا چه اتفاقی برای اون بچه افتاد...
تاعو سری تکون داد...
جین ادامه داد
-در هرحال...درسته نتونستم اون بچه رو نجات بدم...ولی از تصمیمم پشیمون نیستم... باعث شد بتونم تو رو نجات بدم... اه ببخشید قرار بود درباره پدرمون برات بگم ولی درباره خودم بیشتر گفتم...تاعو سری تکون داد
-نه... شنیدنش... خوب بود... قبلا در اینباره با هم حرف نزده بودیم...جین لبخندی زد و سری تکون داد...
و بعد گفت
-راستی تاعو... پدرمون... یه زمانی... دنبالت گشت...تاعو گیج نگاهش کرد
-واقعا؟جین سری تکون داد...
-وقتی خونه درست شد... حالا که یه سرپناه داشت و اینا... رفت تا تو و مادرت رو پیدا کنه و پیش خودش بیاره... اون زمان... من توی یه اردوی اموزشی بودم... پس... فقط زمانی که توی مستی برام تعریف کرد با خبر شدم... اینی که میگم رو به آ-چینگ نگو... اون و مادرمون خیلی نزدیک بودند... پس این قضیه یکم اذیتش میکنه...تاعو فهمیدم آرومی گفت و جین شروع به تعریف کرد
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!