برای تاعو درک همه ی این ماجرا ها خیلی سخت بود...
برای همین به محض اینکه ون چینگ تنهاش گذاشت چشم هاش رو بست تا یکم ذهنش رو خالی کنه...
این همه سال...
تاعو تصور میکرد پسر یه خانواده ی برده توی شهر دیگه ایه..
افرادی که تنها با فروخته شدن ازشون جدا شده...
و یه روز...
شاید دوباره ببیندشون...خب...
حداقل مادر و خواهرش رو...و حالا به خاطر یه تیکه فلز عجیب غریب همه ی زندگیش عوض شده...
اوایل که خواهرش اونو بهش داده بود فکر میکرد...
که پدر و مادرش...ممکنه که اونو به هیچ وجه نمیخواستند...
راحت اونو به دلال های برده فروختند...ولی بعد ...
فکر کرد که امکان نداره...اگه اینطور بود این اویز عجیب و غریب رو بهش نمیدادن...شاید پدر و مادر واقعیش رو به زور ازش جدا کردن...
و حالا...
حالا که حرف های ون چینگ رو شنیده بود...
یه حس وحشتناک بدی داشت...پدرش...
البته اگه واقعا همون پدر ون چینگ باشه...اون به زنش خیانت کرده بود...
دوتا بچه ش رو رها کرده بود و به شهر دیگه ای اومده بود و معشوقه ای پیدا کرده بود...
مادرش...
چرا...
هیچ وقت حتی احتمالش رو هم نمیداد...چند باری فکر کرده بود که شاید بچه ی اربابی باشه که به زور با برده ش خوابیده ولی این...
اگه اونطور بود انقدر حالش خراب نمیشد...واقعا حاصل یه خیانت بود؟
خیانت پدرش به همسر اولش...و مادرش...
یعنی اون میدونسته؟که پدرش ازدواج کرده؟ میدونسته که بچه داشته؟
یعنی مادرش...واقعا راضی بوده تا با این وضع ...با پدرش ازدواج کنه؟
چطور تونسته؟!چطوری راضی شده خانواده ی دوتا بچه رو نابود کنه؟
وقتی های رو به عنوان دخترش قبول کرده بود...به خودش قول داده بود براش بهترین زندگی ممکن رو میسازه...
حتی با اینکه های هیچ نسبتی نه با خودش و نه با ییفان نداشت...
الان...
صبر کن...های...
الان های کجاست؟چرا تا الان حواسش به های نبود؟
اون حالش خوبه؟
چند وقت گذشته؟واقعا نمیدونست باید نگران چی باشه...
های؟ مادر و پدرش یا ...
مادرش یه لان بوده...
و حالا...
خودش هم...یه دفعه یاد چیزی افتاد که باعث شد تمام افکارش درباره ی پدر و مادرش و اتفاقاتی که برای اونها افتاده بود رو فراموش کنه...
اون الان...یه بچه داشت...
قبلا...
یه بار بچه های یه زن که به خاطر ابله مرده بود رو با کمک استادش دنیا اورده بود...اون زن دو قلو باردار بود و هردوی اون بچه ها...
نابینا متولد شده بودند...استادش...
گفته بود که به خاطر ابله س...ابله روی نوزاد متولد نشده اینطور تاثیر میذاره...
ولی...ولی اون زن ... بچه هاش خیلی به تولد نزدیک بودن...
مگه نه؟
بچه ی اون...بچه ش... هنوز خیلی کوچیکه مگه نه؟
اتفاقی...اتفاقی براش نمی افته...
مگه نه؟توی همین فکر ها بود که نفهمید چطور خوابش رفت
#
وی ینگ آروم به بچه ای که گوشه ی اتاق توی خودش جمع شده بود نزدیک شد...
تیمی که این بچه رو به اینجا اورده بودند گفتن که این عملیات نجات اصلا آروم نبوده و یه جورایی جنگ راه افتاده...
پدر و مادر این بچه برای محافظت از اربابشون کشته شده بودند...
ووشیان خیلی خوب میدونست که همه ی ارباب ها بد نیستند...
یعنی حداقل نه برای همه ی برده ها...
ولی اینکه پدر و مادر این بچه از جونشون برای محافظت از اربابشون مایه گذاشتند...
اونم در برابر کسایی که آزادی رو بهشون پیشنهاد میکردند...
این... نشونه ی یه وفاداری والا بود...
تقریبا مطمئن بود هیچ کدوم از برده های عمارت جیانگ حاظر نبود این کار رو برای محافظت از اون بکنه...
البته خب...
بجز وانگجی...قبل از اینکه درباره ی نقشه ی احمقانه ی ووشیان بفهمه...
سری تکون داد و کنار بچه نشست و خیلی آروم بغلش کرد...
بچه آروم سرش رو بالا اورد و به وی ینگ نگاه کرد...
وی ینگ نمیدونست چرا اما یه دفعه احساس کرد بچگی های خودش رو توی این بچه میبینه...وقتی که پدرش...
نه...ارباب جیانگ اونو پیدا کرده بود و برای اولین بار ملاقاتش کرده بود...
اون لحظه...
وی ینگ واقعا منتظر بود که یه نفر بغلش کنه...
مادرش... دیگه اونجا نبود و پدرش...این بچه هم همینطور...
یه جورایی احساس میکرد که منتظره تا وی ینگ بغلش کنه...
پس آروم دست هاش رو به طرفش دراز کرد و بچه هم انگار که منتظر همین باشه خودش رو توی بغلش انداخت...
وی ینگ به زور جلوی خودش رو گرفت تا گریه نکنه...
تا قبل از اینکه بغلش کنه همچین احساسی نداشت...ولی حالا...
انگار قلبش داشت منفجر میشد...
یه بچه به این کوچیکی...
چقدر درد کشیده؟
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!