هانا هنوز هم هیچ ایده ای برای تایید نظریه ش نداشت...
میدونست که باید اون پسره و یوان همدیگه رو ببینن...
ولی چجوری باید شرایطش رو فراهم میکرد؟
باور کردنی نبود که شرایط چطور به نفعش شکل گرفتند...دو روز بعد جین دوباره غیبش زد...
هانا همه جا رو زیر و رو کرد ولی معلوم نبود که این بچه ی شیطون دوباره کجا فرار کرده...
هیچ جا نبود...
و بجز جنگل دیگه هیچ احتمالی باقی نمیموند...
جین قطعا به جنگل رفته بود...
#
چیرن اهی کشید و همونطور که دست پسر بچه رو گرفته بود به طرف شهر راه افتاد...
این بچه... واقعا انگار قرار نیست از هیچ چیزی درس بگیره!
بهش نگاه کرد که داشت اشک هاش رو با استینش پاک میکرد...
امیدوار بود بچه ی اون همچین بچه ای نشه...
هنوز به اخر جنگل نرسیده بودند که چیرن دیدش...مادر جین رو...
هانا واقعا وقتی چیرن رو کنار جین دید خیالش راحت شد و بلافاصله چیزی به ذهنش رسید...
پس گفت
-وای... ممنونم... واقعا ممنونم که پیداش کردید...چیرن سری تکون داد و گفت
-کاری...نکردم...و سعی کرد که برگرده ولی هانا دستش رو گرفت
-نه واقعا... نجاتم دادید... حالا که تا اینجا اومدید... چطوره به خونه من بیاید... بابت تشکر من یه چیزی براتون درست میکنم...چیرن سریع گفت
-نه... نه واقعا لازم نیست من خوبم... ممنون...هانا ولی نمیتونست بذاره بره...
سریع گفت
-نگران نباش... شکارچی های برده داخل شهر نیستند... به علاوه لباس هات واقعا شبیه برده ها نیست.. هیچ کس نمیفهمه... به بقیه میگم که برادرم هستی که از شهر دیگه ای اومده... نگران نباش...چیرن کمی این پا و اون پا کرد...
خطرناک بود ولی...خیلی وقت بود که یه غذای واقعی نخورده بود...
شاید این... یه فرصت باشه...
پس با وجود اینکه بخشی از وجودش فریاد میزد که قبول نکنه قبول کرد...
#
هانا واقعا حتی یک دقیقه هم از کنارش تکون نخورد پس خیالش راحت شد...
هانا واقعا قصد نداشت که به شکارچی های برده خبر بده...
پس آروم نشست و وقتی هانا براش غذا اورد خیلی آروم و با خیال راحت از غذا لذت برد...
بعد از غذا هانا کنار چیرن نشست و کمی با هم صحبت کردند...
که یکدفعه جین از داخل حیاط داد زد
-بابا اومده!
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!