e2

297 84 58
                                    

لان ژان اروم گفت

-خب... یکم بعد از اینکه فرار کردم و به شهر ازادی رفتم... بهم ماموریت دادن تا برده های دیگه رو آزاد کنم... توی اولین ماموریتم... یه زن رو ملاقات کردم که دقیقا... شبیه تو بود...

یعنی... من صورتش رو ندیدم... منظورم داستانش بود... اون دختر از اربابش باردار شده بود و بانوی خونه برای اینکه از دست اون و بچه ش راحت شه اونو به دزدی محکوم کرده بود... اون زن زیر کتک هایی که خورده بود از دنیا رفت اما بچه ش... زنده موند...

هوان امیدوار نگاهش کرد
لان ژان ادامه داد

-از اونجایی که اون زن هیچ کسی رو نداشت و ارباب خونه ش هم مرده بود... بقیه برده ها نمیدونستن باهاش چی کار کنن...

پس یکیشون به من بچه رو داد و گفت که مال منه ...چون من اون زن رو از زیر کتک های ارباب نجاتش دادم... البته خب... با توجه به اینکه... اون مرده بود نمیشد دقیقا گفت نجات دادن ولی خب...

من بچه رو بغلم گرفتم و اون بچه... یه جورایی بهم این حس رو داد که دارم بچه ی تو رو بغل میکنم... و تو هم که مرده بودی... با خودم گفتم این بچه... احتمالا یه هدیه از طرف توعه تا منو نجات بدی...

نمیدونم... یه همچین چیزی‌... برای همین ... اسمش رو جینگ یی گذاشتم و تا الان اونو به عنوان پسر تو بزرگ کردم...

و لبخند کوچیکی زد
-بچه ی خیلی خیلی شیرینیه...و خیلی هم پر حرف و کنجکاوه... به هیچ وجه یه جا آروم نمیشینه...

هوان لبخندی زد وآروم گفت
-وانگجی... فکر میکنی که من بتونم... اونو مثل تو بچه ی خودم بدونم؟ اون چی؟ منو... پدر خودش میدونه؟

لان ژان اروم سری تکون داد
-جینگ یی ... راستش هر روز درباره تو ازم میپرسه... مخصوصا که بعد از یه عملیات پدر یکی از دوستاش پیش اون و مادرش برگشت... مدام ازم میپرسه "عمو پس بابای منو کی پیدا میکنی؟" ولی...

درباره خودت... نمیدونم... فکر میکنی بتونی؟ اگه حس میکنی سخته... بزار جینگ یی رو به عنوان یه برادرزاده خیالی که پدرش یه برادر دیگه ی ما بوده بزرگ کنیم... هوم؟

هوان آروم سری تکون داد و گفت
-من... من... میخوام که پدرش باشم.. اما میترسم... اگه بعدا پشیمون شم چی؟ اگه بعدا بچه دار شدم و ...

لان ژان سریع دستش رو گرفت
-بذار اول ببینیش... فعلا بهش هیچی نمیگیم... باشه؟

هوان آروم باشه ای گفت و دست وانگجی رو محکم فشار داد...

وانگجی لبخندی زد و گفت
-آه... راستی برادر... من دنبال گروهکی میگردم که اسم خودشون رو فرشته های مرگ گذاشتند... تو درباره شون چیزی میدونی؟

هوان نگاهش کرد
-چرا دنبالشونی؟

ژان دست برادرش رو محکم تر گرفت و گفت
-من و گروهم‌ برده ها رو از دست شکارچی های برده نجات میدیم و کمکشون میکنیم تا به شهر آزادی برسن... اون گروهک هم یه جورایی کارشون همینه... پس ... میخوایم باهاشون همکاری کنیم..

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now