بعد از اینکه دایه لین بچه ش رو برد روزای چیرن توی یه غبار بود...
بچه ش...دیگه اینجا نیست...
همیشه میدونست این روز میرسه ولی هنوزم دردناک بود...
دایه لین امروز بعد از اینکه برگشت گفته بود که "نگران نباش... سر راه یه سر به همون برده فروشی ای که پسرت رو بهشون فروختن رفتم... گفت که یه ارباب خوب اونو خریده..."
پس...
بچه ش پسر بود...دردناک بود...
حتی اینم درباره ی بچه ش نمیدونست...
اون لحظه ای که بغلش کرده بود...
اونقدر غرق وجودش شده بود که جنسیتش رو کلا فراموش کرده بود...
پسرش...
الان دیگه کاملا فراموشش کرده نه؟نوزادا خیلی زود فراموش میکنن...
امیدوار بود پدر و مادری که قراره بزرگش کنن باهاش مهربون باشن...
اخه بچه ی کوچیک چیرن که تحمل بدرفتاری نداره...
اون بدن کوچیکش...
کاش میتونست یه بار دیگه بغلش کنه و ببوسدش...حتی شب ها هم...
توی خواب نمیتونست بغلش کنه...
توی خوابش هم قبل از اینکه بتونه محکم بغلش کنه ازش میگرفتنش...
بدجوری دلتنگش شده بود...
ولی چی کار میشه کرد؟
این شرایط...
غیر قابل تغییره...باید فقط تحمل میکرد...
باید تا وقتی که زمانش میرسید تحمل میکرد...
خیلی زود زخم های چیرن بهتر شدند و دیگه هیچ اثری از بچه ای که زمانی داخل چیرن رشد میکرد باقی نمونده بود...
پس...
دیگه وقتش بود...
که به خونه برگرده...البته دایه لین پیشنهاد داد که اگه دوست داره اونجا بمونه...
ولی...
دیگه چه فایده...حالا که بچه ش دیگه اینجا نیست...
بهتر بود برمیگشت...
کنار خانواده ش...#
چیرن آروم روی صندلی چوبی بیرون خونه شون نشست و به اسمان زل زد...
عجیبه که این آسمان هنوز هم همون شکلی به نظر میرسه ...
درست مثل زمانی که منتظر یوان جلوی غارشون میشست و به آسمان زل میزد...
هنوز همون ستاره ها توی آسمان بودند...
بدون هیچ تغییری...
همونطور که وقتایی که توی عمارت فرعی از خواب بیدار میشد و برای تماشاشون می اومد...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!