e8

235 69 42
                                    

کریس به تاعو که سرش رو روی سینه ش گذاشته بود نگاه کرد و آروم گفت
-نمیتونم باور کنم... که تو الان اینجایی... که الان... اینجاییم...

تاعو هوم آرومی گفت و بعد نفس عمیقی کشید و ادامه داد

-منم... مثل یه رویا میمونه...یه رویا که دلم نمیخواد به هیچ وجه ازش بیدار بشم...

کریس آروم سر تاعو رو نوازش کرد و به شوخی گفت
-هوم... کدومش ؟ اینکه الان کنار همیم یا رابطه چند دقیقه پیش؟

تاعو چند دقیقه ای جوابی نداد و کریس فکر کرد که از خجالتشه که نمیدونه چی بگه تا اینکه تاعو با لحنی که شیطنت توش موج میزد گفت

-هومم ...مطمئن نیستم... هرکدومو بگم در حق اون یکی بی انصافی میشه...

کریس شوکه اسمش رو صدا زد که تاعو اروم خندید و سرش رو بلند کرد و به کریس نگاه کرد و گفت
-شوخی کردم... البته که میدونم کدوم رویایی تره...

کریس لبخندی زد و تاعو رو توی بغلش کشید و آروم زمزمه کرد
-دلم خیلی برات تنگ شده بود!

تاعو هم اروم جواب داد
-منم... یی... یه جورایی... هنوزم باورم نمیشه خواب نیستم... باورم نمیشه تو کنارمی!

کریس محکم تر بغلش کرد
-منم ... همینطور! تاعو... بهم قول بده دوباره تنهام نمیذاری... قسم میخورم... اگه دوباره قرار باشه اینطوری از هم جدا بشیم اون روز روز مرگمه! مطمئن باش دوباره طاقت نمیارم!

تاعو اروم گفت
-من... هیچ وقت تنهات نمیذارم...

بعد کمی از کریس فاصله گرفت و به چشم هاش نگاه کرد

-تو هم همینطور! باید بهم قول بدی که دیگه تمومه! دیگه هیچ چیزی قرار نیست از هم جدامون کنه!

کریس لبخندی زد و پیشونی تاعو رو بوسید
-قول میدم عشق من ... قول میدم!

تاعو اروم خودش رو توی بغل کریس مچاله کرد و گفت

-این سالها... خیلی خیلی‌... دردناک بود...گاهی وقتا... کابوس میدیدم و از خواب میپریدم... ولی بعدش... میدونستم که دیگه کسی قرار نیست بغلم کنه و آرومم کنه... گاهی وقتا... یه غذایی درست میکردم... و میدونستم فقط خودمم و کسی قرار نیست بیاد جلوم و با چشمای مظلوم نگام کنه تا همه سهممو بهش بدم...

کریس با یاد اوری می که معمولا همیشه گرسنه بود و سهم غذای همه شونو میخورد لبخندی زد.‌‌...

اروم گفت
-منم دلم برای می تنگ شده.‌‌..

تاعو آروم گفت
-وقتی.‌‌.. فهمیدم فقط من زنده موندم... از خودم واقعا متنفر شده بودم... معذرت میخوام یی‌‌... همه اینا تقصیر منه... اگه هیچ وقت اصرار نمیکردم...

ییفان خیلی سریع محکم تاعو رو به خودش چسبوند و گفت

-نه... این تقصیر تو نبود... تو میخواستی از می محافظت کنی... تقصیر من بود... من باید خطر شکارچی های برده رو جدی میگرفتم و بیشتر دقت میکردم تا پیدامون نکنن...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now