e45

76 28 12
                                    

هانا به بچه هاش که کنار هم گوشه ی اتاق خوابیده بودند نگاه کرد و عزمش رو جزم کرد‌...

یوان بهش یه هفته وقت داده بود که فکر کنه و در نهایت تصمیم بگیره که جدا بشن...

نمیتونست...

اگه بعد از طلاق به شهر خودشون برمیگشت اونم با دوتا بچه ی کوچیک قطعا همه میگفتند که مقصره...

مخصوصا که دلیلی هم برای جدایی نبود...
این جدایی حکم مرگ خانوادشون بود...

پس نباید میذاشت اتفاق بیفته...

لباس هاش رو عوض کرد و بچه هاش رو به خانمی که فعلا پیشش می موند سپرد...

باید اون شخص رو پیدا میکرد...
باید میفهمید اون دختر چی داره که اون نداشته!

#

دنبال کردن یوان واقعا کار سختی نبود...

یوان به نزظر اونقدر توی دنیای خودش غرق شده بود که حتی اگه کاملا واضح هم کنارش حرکت میکرد متوجه نمیشد...

هانا واقعا نمیدونس چرا ولی این گیج بودن یوان روی اعصابش بود ...

وقتی دید یوان از شهر خارج میشه همزمان هم گیج شد و هم همه چیز به نظر منطقی می اومد...

پس برای همین بود که اون دختره و یوان رو تا حالا داخل شهر ندیده...

ولی...
چرا باید خارج از شهر باشه؟

نکنه ...
اون شخص یه برده ی فراریه؟!

یعنی ...
واقعا؟

به خاطر یه برده میخواد خانوادشون رو ترک کنه؟
مسیرش رو ادامه داد...

یوان بعد از مدتی به غاری رسید...
خب پس اینجا بود...

بلافاصله تصمیم گرفت شکارچی های برده رو خبر کنه...

این منطقی ترین کار بود مگه نه؟

اما با کسی که اونجا نزدیک غار دید باعث شد پشیمون شه...

اون همون پسره بود...

همونی که جین رو از توی جنگل نجات داده بود...

یعنی اون شخص که یوان باهاشه‌..‌ خواهر این پسره س؟
جفتشون رفتن داخل غار...

هانا نمیتونست کار دیگه ای کنه پس به طرف خونه ش راه افتاد...

فردا‌‌‌...
به دیدن این پسره... چیرن می اومد...

بهشون میگفت...

باید میفهمید اونا میدونن که یوان زن و بچه داره یا نه...

چیرن به نظر ادم بدی نمی اومد...

امیدوار بود اون و خواهرش وقتی بفهمن دست از سر یوان بردارن...

و اگر نه‌‌‌...
درسته...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now