e55

68 28 20
                                    

لان ژان توقع نداشت وقتی که به خونه برمیگرده برادرش خونه باشه‌...

پس وقتی که دیدش حسابی تعجب کرد
-برادر؟ چیزی شده؟

هوان اروم جواب داد
-خیلی چیزا...بیا... باید یکم باهات حرف بزنم...

لان ژان نمیدونست چرا نگران شد...

یک دفعه متوجه شد جینگ یی اونجا نیست...

سریع گفت
-برادر... چی شده؟ جینگ یی کجاست؟

هوان متوجه علت این سوال و لحن صدای لان ژان شد پس گفت
-پیش مینگجوعه... نگران نباش درباره جینگ یی نمیخوام حرف بزنم‌... بیا بشین...

لان ژان کنار برادرش نشست
-چی شده؟

هوان نفس عمیقی کشید
-امروز اویز عمو رو بردم تا به دواگر...نشون بدم...

لان ژان گیج گفت
-خب؟

هوان سریع گفت
-و مشخص شد که ما... یه پسر عمو داریم...

و بعد تمام چیزایی که تاعو گفته بود رو برای وانگجی تعریف کرد...

وانگجی هم مثل هوان...

بعد از تموم شدن حرف های هوان نمیدونست چه واکنشی نشون بده...

هوان ادوم ادامه داد
-همونقدر که دلم میخواد یه پسر عمو داشته باشیم... دلم نمیخواد این داستان حقیقت داشته باشه‌...

لان ژان چند دقیقه ای ساکت بود تا اینکه گفت
-فکر میکنی راست باشه؟

هوان سریع گفت
-نمیخوام راست باشه...

لان ژان سری تکون داد و گفت
-پرسیدم فکر میکنی راست باشه؟

هوان هم چند ثانیه ای ساکت موند و بعد اروم گفت
-آره...

وانگجی کنارش نشست
-چرا اینطور فکر میکنی؟

هوان اروم گفت
-چون... یه چیزی یادم اومد... از زمانی که بچه بودم...

فلش بک

شیچن گوشه ای ایستاده بود و به مادرش که داشت برادرش رو که گریه میکرد رو اروم میکرد نگاه میکرد...

از وقتی که برادرش دنیا اومده بود همه ش همینطور بود...

اگه اون برای کوچیک ترین چیزی گریه میکرد همه میدوییدند سمتش و مراقبش میبودن...

ولی مهم نبود چقدر گریه کنه یا چقدر دردش اومده باشه همه میگفتن دیگه بزرگ شده و کسی بغلش نمیکرد...
و این واقعا انصاف نیست!

توی همین فکر ها بود که کسی صداش زد
-شیچن؟

شیچن سریع سرش رو بلند کرد و وقتی عموش رو دید به طرفش دویید...

چیرن میدونست که شیچن برای چی انقدر توی خودشه...

پس اروم بغلش کرد و چند دقیقه ای همونطور موند...
وقتی بالاخره شیچن از بغلش بیرون اومد چیرن ‌چیزی که براش اماده کرده بود رو بهش نشون داد.‌.

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now