چیرن چند دقیقه ای ایستاد تا دستاش رو با نفسش گرم کنه...
هنوز زمستان نرسیده بود اما هوا حسابی سرد شده...
چیرن آروم دستش رو روی شکمش گذاشت...هنوز اونقدر بزرگ نشده بود که بشه دیدش اما چیرن میتونست احساسش کنه...
که بچه ش اونجاست...
نگران بود...
داخل غار از این بیرون گرم تر بود اما همچنان سرد بود...
اگه بچه ش وقتی دنیا بیاد که هوا هنوز سرده چی؟
هیچ ایده ای نداشت که بارداری چقدر طول میکشه برای همین نمیدونست که اون زمان هنوز زوده یا نه...به خونه ی دوران کودکیش فکر کرد...
الان همه چی کار میکردند؟عموش...
امیدوار بود دوباره مریض نشده باشه...
برادرش... باید حسابی سرگرم خدمت به ارباب زاده فنگمیان باشه...
ارباب زاده فنگمیان... الان احتمال داره که نامزد کرده باشن؟
قبل از اینکه بیاد یه سری زمزمه هایی درباره نامزدی احتمالی ارباب زاده با بانوی جوان خاندان یو بود...
الان دیگه نامزدی رسمی شده؟سری تکون داد...
خیال پردازی دیگه بسته...فعلا باید این ریشه ی خوراکی رو در می اورد...
این ریشه ها واقعا چیز های خوبی بودند...هم سیرشون میکردند و هم یوان میتونست با فروششون مواد غذایی و وسایل زندگی بخره...
بالاخره سبد همراهش پر شد و اون رو برداشت...
باید تا قبل از تاریک شدن هوا به غار برمیگشت ...توی همین فکرا بود که چیزی باعث شد که سر جاش بمونه...
یه صدا...
صدای گریه یه بچه...نگران به طرف صدا رفت و بالاخره دیدش...
یه بچه کنار یه درخت نشسته بود و گریه میکرد...اولش کمی ترسید چون فکر میکرد روحی چیزی دیده... ولی خیلی زود متوجه شد که اون فقط یه بچه س پس اروم جلوتر رفت و کنارش نشست...
-هی...ام...بچه؟ حالت خوبه؟ اینجا چی کار میکنی؟
بچه سرش رو بلند کرد و به چیرن نگاه کرد و همونطور که فین فین میکرد با گریه گفت
-مامااااان...چیرن نفس عمیقی کشید و گفت
-مامانتو گم کردی؟ چجوری اومدی اینجا؟بچه با گریه بلند گفت
-من دوییدممم....چیرن نمیدونست واقعا باید چی کار کنه... آروم گفت
-باشه...باشه... خب... از کدوم ور اومدی؟بچه به سمتی اشاره کرد
-از اونجا دوییدممم...چیرن باشه ی آرومی گفت و بچه رو بلند کرد
-خیلخوب... بیا بریم همونوری... ببینیم مامانتو پیدا میکنیم یا نه... اسمت چیه؟
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!