وی ینگ چند دقیقه ای بود که از خواب بیدار شده بود...
یاد آوری شب گذشته لبخندی رو روی لب هاش آورده بود...
هرچند این قضیه که الان لان ژان کنارش نخوابیده بود یکم ناراحتش میکرد...
این مدت کلی برای روز اولشون برنامه داشت و فکر میکرد زودتر بیدار میشه و یکم سر به سر لان ژان میذاره و از خواب بیدارش میکنه...
ولی لان ژان الان اینجا نبود...
دوست داشت بلند شه و دنبال لان ژان بگرده...
آه...
الان باید آ-ژان یا همچین چیزی صداش کنه مگه نه؟با فکر به این یه حسی شیرینی قلقلکش داد...
وانگجی...
اون برده ی کوچیکی که هر جا میرفت دنبالش می اومد...تبدیل شد به لان ژانی که ازش متنفر بود و حالا...
آ-ژان... همسرشه...بامزه س که چقدر زمان اوضاع رو تغییر میده...
سر و صدایی که از بیرون از اتاق می اومد باعث شد اروم از جاش بلند بشه و یواش یواش از اتاق بیرون بره...
همسرش رو دید که داشت چند تا وسیله رو از اتاقی که جینگ یی اونجا میموند بیرون می آورد...
وقتی وی ینگ رو دید به طرفش اومد
-خیلی سر و صدا کردم...بیدار شدی؟وی ینگ سرش رو به معنی نه تکون داد
-باید بیدار میشدم... چی کار میکنی؟لان ژان آروم جعبه رو روی زمین گذاشت و درحالی که سعی میکرد نگاهش با وی ینگ گره نخوره گفت
-جینگ یی... الان خانواده جدیدی داره... و ما هم... قراره آ-یوان رو بیاریم اینجا پس باید...وسایلش رو... جمع کنم...
وی ینگ میتونست حدس بزنه...
که اگه لان ژان یکم دیگه ادامه بده ممکنه بزنه زیر گریه...
توی این سالها... هنوز این بخش ازش عوض نشده بود...
این مرد رو به روش... هنوزم همون پسر کوچولوییه که خیلی زود به چیز های مختلف وابسطه میشه و دلکندن از اونها براش خیلی سخته...
و جینگ یی هم... که خب هر چیزی نیست...
پس آروم دست همسرش رو گرفت
-نیازی نیست جمعشون کنی... خب... قطعا یه تعداد وسایلش رو باید ببریم به خونه جدیدش ولی... این اتاق... هنوزم میتونه اتاق جینگ یی باشه... و آیوان... به هرحال اونها یه جورایی پسر عموی هم حساب میشن نه؟ خیلی وقتا آ-یوان میره و خونه اونها میمونه و خیلی وقت ها جینگ یی میاد اینجا... این اتاق... اتاق بچه هاست... چطوره؟لان ژان نگاهش کرد
-من....تو ... مطمئنی؟وی ینگ لبخند بزرگی زد
-البته آ-ژان !
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!