e18

153 55 26
                                    

مینگجو نگاهش به وی ینگ بود که کنار هوایسانگ ایستاده بود و حسابی غرق فکر بود...

فکر اینکه چطور شد که یک دفعه این پسره وی ینگ رو به خونه ش دعوت کرده بود...

و اینکه...
چرا احساس میکرد که آشناس؟

وی ینگ هم توی فکر بود...
حالا که شیچن زنده س.‌..

این یعنی...
دیگه لان ژان...

سوالای زیادی داشت که بپرسه...

ولی هیچ کس حرفی نمیزد...

تا اینکه بالاخره مینگجو سکوت رو شکست و رو به هوایسانگ گفت
-مگه تو نباید الان سیب زمینی ها رو پوست میکندی؟ چرا هنوز اینجایی ؟ زودباش!

هوایسانگ غر غر آرومی کرد ولی از جاش بلند شد و سراغ کارش رفت...

مینگجو نگاهی به وی ینگ کرد و گفت
- خب... فکر کنم بهتر باشه حرف بزنیم...

وی ینگ هوم آرومی گفت و بعد گفت
-اولش... من فکر کردم که... یه جورایی خب... معشوقه ی لان ژانی!

مینگجو نتونست جلوی خودش رو بگیره بلند زد زیر خنده و با لحن تمسخر آمیزی گفت
-اون؟!

وی ینگ کمی ناراحت شد ولی چیزی نگفت
مینگجو شونه ای بالا انداخت و گفت
-من یه راهب مرگم... اسمم مینگجو عه...من اومدم تا به کسی که دوستش دارم برای بار چندم اعتراف کنم... و توسط برادرش بی دلیل خاصی کتک بخورم !

وی ینگ نگاهش رو به سمت دیگه ای داد تا نخنده...

بعد هم نفس عمیقی کشید و آروم پرسید
-پس... شیچن زنده س... و الان همون کسیه که به خاطرش اومدی... خب... اون چی؟ قبول کرد؟

مینگجو سری تکون داد و گفت
-اگه منظورت هوانه...البته که قبول کرد! ... و چیزی که قرار بود به جای اون مشتی که دیدی اتفاق بیفته... یه بوسه بود... حالا نوبت توعه... فکر کردی من معشوقه ی اون مردکم و ناراحت بودی... خوب تو چه نسبتی باهاش داری؟

وی ینگ نفس عمیقی کشید و گفت
-من اسمم وی ینگه... البته... اسمی که باهاش بزرگ شدم این نیست... من جیانگ ووشیانم...

یک دفعه مینگجو سریع گفت
-تو ارباب زاده خاندان جیانگی؟!حس کردم که آشنایی! ولی مگه تمام ارباب ها و ارباب زاده ها وقتی به خونه شون میرن... این گروهی که چمیدونم گروه ضربت یا همچین چیزین... مگه وقتی میرن به خونه های ارباب ها قبل از آزاد کردن برده ها همه ی ارباب ها و ارباب زاده ها رو اعدام نمیکنن؟! پس چرا تو هنوز...

وی ینگ نذاشت حرف مینگجو تموم شه نفس عمیقی کشید و حرفش رو کامل کرد
-اعدام نشدم؟ چون... من دقیقا یه ارباب زاده نیستم...مادر من و ارباب فنگمیان با هم دوست بودن وقتی مادرم بیمار میشه ...ارباب فنگمیان منو با خودش خونه میبره و به عنوان فرزند خودش معرفی میکنه...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now