رونان به پسری که کنارش توی سکوت نشسته بود نگاه کرد و بعد دوباره مشغول کارش شد...
اون ازش خواسته بود چند لحظه ای رو صبر کنند تا بتونه به خانواده از دست رفته ش ادای احترام کنه اما واقعا وقت نبود برای همین رونان نمیتونست این اجازه رو بهش بده...
و واقعا هم خوشحال بود که صبر نکرده...
چون هنوز ده دقیقه از رفتنشون نگذشته بود که مامور های شهر داخل خونه ریختند...
و حالا تمام شهر محاصره و تمام عبور و خروج های شهر تحت کنترل بود...
خوشبختانه به خاطر رنگ موهای متفاوت خودش و این پسر همراهش هیچ کس فکر نمیکرد که برده فراری باشن...
همه فکر میکردند که این دو نفر دوتا خارجی هستند که برای تعطیلات به این شهر اومدند...
و حالا باید وانمود میکردند که همینطوره و نباید بلافاصله از شهر خارج میشدند ...
بالاخره رونان تحملش تموم شد...
اگه قراره مدتی رو با این پسر بمونه باید حداقل اسمش رو میدونست... و این سکوت واقعا ازار دهنده بود...
پس رو به اون پسر گفت
-چند روزی اینجا موندگاریم... کسی اینجا تو رو نمیشناسه؟پسر اروم سرش رو به معنی نه تکون داد...
رونان کلافه تر از این مدل جواب دادن اون پسر پرسید
-از کجا میدونی؟اون پسر بالاخره جواب داد
-من... خیلی ساله که... از عمارت بیرون نیومدم... ولی... همه این شهر میدونند ... که ارباب یه بچه داره... که موهاش مثل منه و یه برده س...رونان اروم زیر لب چیزی گفت و بعد گفت
-خیلخوب... با این حساب باید هرچه زودتر از این شهر بریم...اون پسر چیزی نگفت...
رونان نگاهش کرد-هی... میدونم الان به خاطر اینکه اون آیین مذهبی مسخره رو اجرا نکردی عذاب وجدان داری ولی واقعا فرقی نداره!
پسر نگاهش کرد و چیزی نگفت...
رونان کلافه گفت
-خیلخوب... من اهمیتی نمیدم اگه میخوای توی خودت باشی... اگه نمیخوای گیر شکارچی های برده بیفتیم باید با هم همکاری داشته باشیم...اون پسر سری تکون داد و اروم گفت
-باشه... من... باید چی کار کنم؟رونان نفس راحتی کشید
-اولین کار اینه که اسمت رو بهم بگی...اون پسر نگاهش کرد
انگار نمیدونست کار درست اینه که بگه یا نه ولی در نهایت اروم گفت
-اثاری... ولی اگه تلفظش برات سخته...رونان نذاشت حرفش رو تموم کنه گفت
-خیلخوب اثاری... اسم منم رونانه... حالا که همو میشناسیم بهتره که یه راه برای خارج شدن از این شهر پیدا کنیم... تو چیزی به ذهنت نمیرسه؟
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!