e5

218 76 23
                                    

-اون... اون واقعا...خودشه... فکر کردم اشتباه دیدم....
لان ژان نگاهش کرد

-کی خودشه؟
هوان به یکی از عکس ها اشاره کرد و گفت

-این پسر... دواگره...

لان ژان آروم پرسید
-دواگر؟

هوان سریع سرش رو به معنی آره تکون داد و توضیح داد

-دواگر... کسیه که کمکم کرد تا اون دارو رو درست کنم... کسی که وقتی مینگجو پیدام کرد جونم رو نجات داد...

اون... میگفت که خانواده ش به دست شکارچی های برده کشته شدن... همسر و دخترش... بعد... اون... اون پسر توی عکس خیلی جوون تره اما مطمئنم که دواگره!

لان ژان سری تکون داد و گفت
-اسمش... هیچ وقت اسمش رو بهت نگفته بود؟

هوان سرش رو به معنی نه تکون داد و گفت
-همه دواگر صداش میزدن... من احساس میکردم که دلش نمیخواد درباره اسمش ازش بپرسم چون خودش هیچ وقت درباره ش چیزی نگفت... برای همین منم چیزی نپرسیدم... درباره خانواده ش هم بیشتر از یکی دوبار بهشون اشاره نکرد برای همین...

لان ژان محکم دست برادرش رو گرفت
-بیا بریم پیش کریس! اگه این پسر توی عکس... که احتمال زیاد همسر کریسه همون دواگر باشه... باید زودتر به کریس بگیم که همسرش زنده س! همونطور که من و تو این سالها از هم دور بودیم و دلتنگ هم بودیم... قطعا کریس و این دواگر هم دلتنگ همن...

هوان سری تکون داد و چیزی نگفت

#

کریس کلافه زیر میزش رو برای بار هزارم چک کرد...

نه...
نیست که نیست...

ولی...
پس اخه اون کجاست؟

جایی نرفته بود که بخواد گمش کنه...
یه جورایی گریه ش گرفته بود...

این گردنبند اخرین چیزی بود که براش مونده بود!
چرا باید گمش کنه؟

نباید مینداختش...
قفل اون گردنبند خراب شده بود....

میدونست که خراب شده...

نباید تا درستش نکرده بود مینداختش...

نباید این کار رو میکرد و حالا...

حالا دیگه از دستش داره بود...

آخرین عکسی که از تاعو و می داشت...

ولی...
شاید بهتر بود نه؟

امروز ... سوهو بهش پیشنهاد داده بود...

شاید گم کردن اون گردنبند...
یه جور نشونه بود؟

ولی بازم...
اون آخرین چیزی بود که داشت...

توی همین فکر ها بود که لی آروم وارد دفتر کارش شد
لی با دیدن کریس پشت میزش گفت
-حالت خوبه؟

کریس آروم سرش رو به معنی نه تکون داد
-گمش کردم...

لی آروم جلو تر رفت
-چی رو؟

freedom 3 : beginning of the endOnde histórias criam vida. Descubra agora