لان ژان به هوان نگاه کرد و اهی کشید
-هنوزم ناراحتی؟هوان اروم گفت
-هوایسانگ... خب اون یه جورایی... دلم براش تنگ میشه... به علاوه بچه خیلی... خب... وقتی که بچم رو از دست دادم...و خب به خونه مینگجو رفتم... هوایسانگ هنوز خیلی کوچیک بود... یه جورایی اونو... جایگزین بچم کرده بودم..
لان ژان سری تکون داد و هوان ادامه داد
-به علاوه مینگجو... ازش خیلی بد خداحافظی کردم.. خب... یه جورایی عذاب وجدان دارم...لان ژان دست برادرش رو گرفت
-من ازش خوشم نیومد... یه جورایی حس بدی بهم میداد... انگار که تمام این مدت... ببینم اونکه تو رو مجانی نگه نداشته...هوم؟ اون... باهات کاری کرده؟هوان سریع گفت
-نه... من و مینگجو... همچین رابطه ای نداشتیم... من فقط خونه رو تمیز میکردم و غذا درست میکردم و مراقب هوایسانگ بودم...البته گاهی هم توی کار قبر کنی و بردن جنازه ها کمک میکردم...لان ژان نگاهش کرد و گفت
-حدس میزدم... اون حسابی ازت سو استفاده کرده!هوان سریع ولی اروم جواب داد
-نه... اینطور نبوده!لان ژان اهی کشید و گفت
-دلم میخواست حسابشو میرسیدم... بگذریم... دیگه قرار نیست اونجا برگردی... نزدیکیم... به زودی میرسیم خونه...هوان هوم ارومی گفت
لان ژان گفت-نگران نباش... مطمئنم...وقتی جینگ یی رو ببینی همه چیزو درباره اون بچه هوایسانگ فراموش میکنی...
هوان لبخندی زد و چیزی نگفت فقط گردنبندش رو توی دستش فشار داد...
#
کریس اروم دستی روی سر اون دختر بچه کشید و بهش نگاه کرد...
امروز یکم دیر اومده بود...
این کوچولو خوابیده بود...الان...
موقع چرت ظهرش بود...با اینحال تماشاش وقتی که خوابه...
حس خوبی بهش میداد...مخصوصا که دید اون اسب چوبی رو هم محکم توی خواب بغل کرده...
اون دختر...
هنوز اسمش هم نمیدونست ولی ... خیلی شبیه می بود...خیلی دلش میخواست اروم ببوسدش...
ولی...
جلوی خودش رو گرفت...اهی کشید...
این بچه می نیست...دخترش نیست...
اجازه نداره ببوسدش...پس فقط یکم دیگه سرش رو نوازش کرد و از جاش بلند شد...
وقتی که از در اتاقی که بچه ها توش خوابیده بودند بیرون رفت سوهو پشت در منتظرش بود
کریس لبخندی زد
-سلام سوهو...سوهو سریع جواب داد
-آم... سلام من... من یه کاری... باهات داشتم...کریس سری تکون داد
-باشه گوش میدم... اتفاقی افتاده؟
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!