وی ینگ نفس عمیقی کشید و تکیه ش رو از جاروی توی دستش برداشت و گفت
-ام...میان میان... جینگ یی رو ندیدی؟دختری که کنارش مشغول جمع کردن اسباب بازی بچه ها بود گفت
-عموش اومد دنبالش بردش خونه...وی ینگ هوم آرومی گفت و کمی بلند فکر کرد
-پس وانگجی اومده خونه...میان میان احساس کرد یه چیزی قلبش رو فشار میده...
اون یه دختر بچه ی کوچیک بود که برده ی خاندان جیانگ شده بود...
توی تمام این سالها...
ارباب ووشیان خیلی هواش رو داشت...مثل هر دختر دیگه ای توی عمارت...
میان میان هم هر شب وقتای تنهایی برای خودش خیال پردازی میکرد...
درباره اینکه یه روزی با ارباب زاده ازدواج کنه...
توی تصوراتش ارباب زاده ووشیان برای اون با همه سختی ها میجنگید و بی توجه به همه ی مخالفت ها باهاش ازدواج میکرد!
ولی خب...
همیشه در حد همون خیال پردازی بود و خب...
یه جورایی هم بهش قانع بود...به هیچ وجه امکان نداشت یه ارباب زاده با یه برده ازدواج کنه...
شاید صیغه ش میکرد ولی ازدواج اصلا...
بعد از اتفاقی که برای شیچن افتاد و اون شایعه که ارباب زاده چنگ باهاش رابطه داشته برای همین تا پای مرگ کتک خورده و این دزدی نقشه بانو یو بوده تا به برده ای که پسرش رو اغفال کرده یه درس حسابی بده...
یه جورایی اکثر دخترا این افکار رابطه یه شبه با یکی از ارباب زاده ها و تبدیل شدن به صیغه ی اونها رو کاملا از ذهنشون پاک کردن!
چون اینطور که معلوم بود بانو یو به هیچ وجه از اینجور چیز ها خوشش نمی اومد و محال بود اجازه بده هیچ کدوم از پسر هاش با برده ها رابطه داشته باشن...
تازه شیچن یه پسر بود و نمیتونست و نیازی نبود که یه صیغه بشه...
پس وای به حال دختری که همچین خیالاتی داشته باشه...
در نتیجه...
همونطور که گفته شد اکثر دخترا لذت این خیال پردازی ها رو به ترسشون از بانو یو بخشیدند و به کل ازش دست کشیدند...
البته...
اکثر دخترا...میان میان جزو اونا نبود...
اون خودش میدونست که ترسو تر از اونیه که واقعا بخواد کاری کنه پس یه ذره خیال پردازی که اشکالی نداره...
پس تمام این چهار سال یواشکی به ارباب زاده ووشیان خدمت میکرد و شب ها به رویا پردازی مشغول میشد...
وقتی وانگجی برگشت و مشخص شد ووشیان یه ارباب زاده نیست و تقریبا با میان میان توی یه رتبه ن...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!