مدتی که چیرن داخل عمارت فرعی زندگی میکرد اوضاع به طرز عجیبی آروم بود...
دایه لین زن خیلی آروم و عجیبی بود... با این حال کنار اومدن باهاش اصلا سخت نبود...
دایه زن زیاد مسنی نبود به نظر نمیرسید که زیاد از مادرش بزرگ تر باشه...
برای همین یه جورایی احساس میکرد که کنار مادرشه...
تنها چیزی که چیرن رو اذیت میکرد فکر به اینده بود...
دایه لین براش چیز های زیادی درباره بارداریش و نحوه ی تولد فرزندش توضیح داده بود...پس حالا کاملا برای دنیا آوردنش اماده بود...
ولی برای بعد از اون...
دایه لین گفته بود که هیچ چیزی نمیتونه برای اون لحظه آمادش کنه پس...
بهتره درباره ش فکر نکنه...
میدونست چرا دایه لین باید همچین حرفی بزنه...
اونم تجربه ش کرده...معمولا وقتی زنی همزمان با خانم خونه باردار میشه خواه ناخواه به عنوان دایه ی ارباب زاده انتخاب میشه...
اگرچه که بین برده ها این یه افتخار بزرگه و علاوه بر این به اون دایه مقداری حقوق هم داده میشه ...
بازم به این معنیه که نمیتونه به فرزند خودش شیر بده...
گاهی...
ارباب ها حتی فراتر از این میرن و فرزند دایه رو میفروشند تا حتی یک قطره هم از شیری که قراره سهم فرزندشون باشه برای یه برده زاده استفاده نشه...
زمانی که ارباب فنگمیان متولد شد چیرن خیلی کم سن بود برای همین چیزی از این ماجرا به یاد نمی اورد ولی...
مشخصه مگه نه؟
توی همین فکر ها بود که دایه لین برای غذا خوردن صداش زد...
چیرن به سمت الاچیق کوچکی که دایه لین بیشتر وقت ها اونجا غذا میخورد راه افتاد...
از اونجایی که هیچ اربابی داخل عمارت نبود...
برده ها به خودشون اجازه ی استفاده از امکانات امارت رو میدادند...
اینجا حتی برده های زیادی هم نداشت...
یه جوری بود که انگار دایه لین خانم این خونه س...
چیرن آروم کنار دایه لین نشست...دایه لین هم بدون هیچ حرفی کاسه ی برنج چیرن رو برداشت و پرش کرد...
چیرن ممنونم آرومی گفت و کاسه رو گرفت...
توی مدتی که اینجا بود...از تمام زندگیش غذای بیشتری خورده بود!
دایه مدام میگفت به خاطر بچه باید خوب غذا بخوره... پس همیشه کاسه ی غذاش رو حسابی پر میکرد...
اینجا...
همه چیز حسابی خوب و آروم بود...کاش میشد همیشه اینجا بمونه...
اصلا!
اگه اینجا میموند دیگه مجبور نبودند که بچش رو ازش جدا کنن!
دایه متوجه تغییر حالت چیرن شد برای همین پرسید
-به چی فکر میکنی؟
چیرن آروم جواب داد
-خب... داشتم به این فکر میکردم که... شما خیلی منو یاد مادرم میندازید...
دایه لبخندی زد و گفت
-خب...مادرت دختر عموی منه... پس میشه گفت خیلی هم عجیب نیست این شباهت نه؟چیرن سریع گفت
-البته... ولی من منظورم...دایه که توی خاطراتش غرق شده بود گفت
-وقتی که ما بچه بودیم همه چیز خیلی زیبا و آروم بود... همه حسابی هوای ما بچه ها رو داشتند... اون زمان هروقت گرسنه میشدیم غذا های رنگ و وارنگ جلومون میگذاشتند و برای هر مناسبتی بهمون شیرینی میدادند...و وقتی یه نفر... مخصوصا یکی از پسر ها باردار میشد کلی جشن میگرفتیم... البته که به خاطر وجه عمومی با یک خانم از خدمتکاران ازدواج میکردند و اون خانم رو به بقیه به عنوان مادر اون بچه معرفی میکردند... ولی هیچ وقت حتی یک شب هم با اون زن ناپاک ارتباطی نمیگرفتند...
چیرن گیج گفت
-ناپاک؟دایه توضیح داد
-منظورم اون زن خارج از خاندان بود... اون زمان اینطور صداشون میزدند...چیرن آروم زمزمه کرد
-پس خاندان اجدادی ما هم... زیاد با بقیه خاندان های اربابی فرقی نداشت...دایه بلند خندید
-البته که فرقی نداشت! تازه توی این موارد حتی گاهی بدتر هم بودند! اگه تو یکم قبل تر از این ... همزمان با وقتی که خاندان لان حسابی قدرتمند بود این بچه رو باردار میشدی... خب... میشه گفت از خانواده ترد میشدی... سر همین هیچ وقت همچین اتفاقی توی زمانی که خاندان لانی وجود داشت نمی افتاد! اه... چرا به این بحث رسیدم؟ داشتم درباره ی مادرت میگفتم...و بعد مشغول تعریف کردن خاطره ای از زمان کدکیش شد...
ولی چیرن دیگه چیزی نمیشنید...البته که دایه هم مثل پدرش فکر میکرد...
اینکه دایه لین فعلا باهاش مهربونه... به این معنی نیست که فرزندش رو قبول داره...
دایه لین...
به نظر حسابی منتظر همچین صحبتی بوده...
حسابی براش آماده بود!پس فقط ساکت غذاش رو خورد...
با این حساب...فکر اینجا موندنو ...
باید کلا از ذهنش بیرون میکرد...دایه لین خاطره ش تموم شد اما از اونجایی که چیرن واکنشی نشون نداده بود حدس میزد که به خاطر حرف هاش حسابی توی فکره...
اینطوری بهتره...
خیلی وقت بود که میخواست این حرف ها رو بهش بزنه...
حالا...وقتش بود که بدونه...
اینکه اون بچه ی ناخلف هیچ جایی توی خانواده ش نداره!
به علاوه...
مطمئن بود زندگی توی این عمارت به دهن این بچه مزه میکنه و توی فکر میره که با بچه ش اینجا بمونه...
نمیتونست این اجازه رو بده...خودش مشکلی نداشت ...
ولی این بچه...اینجا و توی خونه ش هیچ جایی نداره!
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!