e61

72 25 28
                                    

وی ینگ به دروازه ها نگاه کرد...

کریس تقریبا یک هفته ای بود که برگشته بود...

انتظار میرفت حالا همه چیز بهتر شه و دروازه ها رو باز کنند...

ولی همچنان بسته نگه شون داشتند...

علاوه بر اون تعداد نگهبانای دروازه دو برابر شده...

وی ینگ احساس ترس میکرد...
اون برده دنیا نیومده بود...
طبیعتا نگران اینکه برده بشه نبود...

اما لان ژان چی؟

به بقیه کسایی که توی این مدت اونها رو شناخته بود فکر کرد...
اونها چی؟
-وی ینگ...

وی ینگ برگشت و با لان ژانی که پشت سرش ایستاده بود مواجه شد...

از اونجایی که توقع نداشت انقدر بهش نزدیک ایستاده باشه ترسید
-لان ژان! ترسوندیم...

لان ژان چند قدمی عقب تر رفت و اروم گفت
-متاسفم... اینجا چی کار میکنی؟

وی ینگ به دروازه ها نگاه کرد و گفت
-به نظر اوضاع بدتر شده نه؟ نمیدونم چرا ولی حس کردم باید میومدم و میدیدمت... از اینکه اینجام ناراحتی؟

لان ژان سریع گفت
-نه ... البته که نه... اتفاقا... میخواستم باهات حرف بزنم...

وی ینگ لبخندی زد
-خب باشه... همین جا؟

لان ژان سرش رو به معنی نه تکون داد و دست وی ینگ رو گرفت و گفت
-با من بیا...

وی ینگ دنبال لان ژان حرکت کرد اما با توجه به سرعتی که لان ژان داشت عملا پشت سرش کشیده میشد...

ولی اعتراضی نکرد...

لان ژان حسابی مضطرب به نظر میرسید...
پس وی ینگ حدس میزد بدونه قراره درباره ی چی حرف بزنند...

بالاخره به چای خانه ای رسیدند...

لان ژان میزی رو انتخاب کرد و بعد از سفارش لان ژان رو به وی ینگ گفت
-درباره ی دروازه ها... یه چیزی هست که به مردم نگفتیم...

وی ینگ کاملا ناامید شد...

فکر میکرد لان ژان اونو اینجا اورده تا ازش بخواد رابطه شون رو کمی جدی تر کنن...

مثلا...
یه چیزی شبیه به پیشنهاد ازدواجی چیزی..‌

ولی لان ژان فقط میخواست کسی حرفاشونو نشنوه!

لان ژان بدون توجه به تغییر حالت وی ینگ گفت
-اینکه تعداد نگهبانا بیشتر شده... دلیلش اینه که احتمال اینکه بهمون حمله بشه خیلی زیاده‌‌‌...

وی ینگ بعد از شنیدن حمله کاملا موضوعی که به خاطرش ناراحت بود رو فراموش کرد...

-حمله بشه؟ فکر میکردم کریس موفق شده خطر شکارچی های برده رو از بین ببره...منظورم اینه که... میدونستم تعداد نگهبانا زیاد تر شده یعنی یه خبریه ولی انقدر جدیه؟!

لان ژان سری تکون داد
-اگه اینطور نبود که دروازه ها رو باز میکردیم... اوضاع خوب نیست... یه نامه... دیروز یه نامه از دربار برای کریس اومد...

ووشیان شوکه گفت
-دربار؟!

لان ژان سریع دستش رو روی دهن وی ینگ گذاشت
-اروم باش وی ینگ... همه رو متوجه کردی! این قضیه محرمانه س...

وی ینگ سری تکون داد بعد با صدای ارومی پرسید
-برای چی باید همچین نامه ای بیاد؟

لان ژان سری تکون داد
-احضاریه دادگاهه... کریس و شهردار... قراره برای دادگاهی که پادشاه ترتیب داده برن... و این...

وی ینگ اروم پرسید
-خبر بدیه؟

لان ژان اروم گفت
-نه... نمیشه گفت بده... و نمیشه هم گفت خوبه‌... اگه دادگاه به نفع ما تموم بشه... تمام برده های غیر قانونی این شهر ازاد میشن و قانون برده داری حسابی متحول میشه‌..‌. و اگه به نفع ما تموم نشه...

وی ینگ اروم گفت
-همه رو برده میکنن؟

لان ژان سری تکون داد
-در بهترین حالت... کریس داره ترتیب اینو میده که یه تعداد قایق برای خارج کردن بچه ها و زن ها اماده شن... میخوان کسایی که نمیتونن از خودشون دفاع کنن رو قبل از اینکه دادگاه به نتیجه برسه از کشور خارج کنن...

وی ینگ اهی کشید و به پشتیش تکیه داد...
همون موقع سفارششون رو اوردند.‌‌‌..

وی ینگ واقعا دلش نمیخواست چیزی بخوره...

چشم هاش رو بست و بعد از چند دقیقه بازشون کرد...
توی این چند ثانیه‌‌‌.‌..

احساس میکرد لان ژان یه فرقی کرده...
ولی چند دقیقه ای طول کشید تا بفهمه چی‌...

و وقتی که فهمید شوکه شد...
از وقتی که لان ژان بچه بود‌‌‌‌ تا حالا‌...
هیچ وقت اونو بدون سربندش ندیده بود!

و حالا لان ژان سربندش رو از پیشونیش باز کرده!
وی ینگ شوکه گفت
-لان ژان...تو...

لان ژان اروم دستش رو دراز کرد و دست وی ینگ رو گرفت و گفت
-این جریان ها... اینکه احتمالا شانس زیادی نیست... باعث شد یه چیزی رو بفهمم...

بعد نفس عمیقی کشید و گفت
-وقتی بچه بودم... پدرم یه روز گفت که سربندم خیلی خاص تر از یه نشونه برای برده های خاندان جیانگه‌...میگفت قبلا وقتی اشراف زاده بودیم هم ازش استفاده میکردیم... من خیلی کوچیک بودم... برای همین زیاد یادم نیست ...

نفس عمیقی کشید و گفت
-ولی یادمه... که میگفت هیچ کس... بجز خانوادمون حق نداره بهش دست بزنه... و اگه ما اونو... به کسی بدیم... یعنی میخوایم... که...اون شخص... یه نفر از اعضای خانوادمون بشه...

سربندش رو کف دست وی ینگ گذاشت
-وی ینگ... من میخوام که... میشه تو... خانواده ی من بشی؟

وی ینگ نمیتونست باور کنه..
لان ژان واقعا... این حرف رو زده بود!

لان ژان از اینکه وی ینگ هنوز هیچ حرفی نزده دستپاچه شد و گفت
-البته... من... لازم نیست همین حالا جواب بدی... من فقط...

وی ینگ نذاشت حرف لان ژان تموم شه...
قبلا... تصمیم خودش رو گرفته بود...

پس ...
سریع از جاش بلند شد و خودش رو توی بغل لان ژان انداخت
-بله!

و قبل از اینکه لان ژان بخواد واکنشی نشون بده مشغول بوسیدنش شد...

لان ژان شوکه وی ینگ رو بغل کرد و بعد از چند ثانیه...

اون هم بدون توجه به اطرافش مشغول بوسیدن وی ینگ شد...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now