e63

60 24 20
                                    

جین و تاعو چند دقیقه ای توی سکوت به هم نگاه کردند تا اینکه جین بالاخره سکوت رو شکست
-من... خیلی چیزا هست که باید بهت بگم... پس...

نفس عمیقی کشید
-من... من کسی نبودم که دخترت رو کشت... متاسفم که دروغ گفتم....ولی تو به حرفم گوش نمیکردی... میخواستم از شهر دورت کنم... یه نفر اسنادی برام اورده بود که اگه به دست پادشاه میرسوند این شهر با خاک یکسان میشد...پس میخواستم از این شهر دورت کنم...

پوزخندی زد
-احمق بودم... به خیال خودم اگه از اینجا میبردمت... اگه دوباره همسرت رو از دست میدادی‌.. اگه منو به چشم یه قهرمان میدیدی‌... یه شانس برای بودن باهات به دست میارم...

الان که فکر میکنم... الان میدونم که چقدر احمق بودم... منو ببخش تاعو... من میخواستم هرطور شده تو رو از اینجا دور کنم و اون مرد... گفته بود که میخواد اگه مبارزه رو ببازم و نتونم تو رو ببرم بکشدت... من...

سری تکون داد و گفت
-میدونم حرفام زیاد سر و ته نداره... متاسفم تاعو... من ...من فقط دروغ گفتم تا ازت محافظت کنم... ولی اشتباه کردم ...متاسفم...

تاعو سری تکون داد
-نیازی نیست توضیح بدی جین... ییفان قبلا همه چیز رو برام توضیح داد...

جین سری تکون داد و بعد گفت
-میدونم... فقط... احساس کردم باید خودمم برات بگم... خوب پس... حالا که میدونی... میتونی منو ببخشی؟ میدونم مثل قبل... هیچ وقت نمیتونیم مثل اون وقتا بشیم ولی بازم...

تاعو سری به معنی اره تکون داد و گفت
- دیگه دلیلی ندارم... که ازت ناراحت باشم و نخوام ببخشمت...تو منو به شهر برگردوندی...

بعد هم نفس عمیقی کشید و هر دو ساکت شدند...

چند دقیقه ی بعد جین بالاخره گفت
-خوب.‌‌.. حالا که دوباره با هم خوبیم... چی میخواستی بهم بگی؟

تاعو کمی مردد نگاهش کرد اما بالاخره چیزی رو از کیف کوچیک همراش بیرون اورد
-جین... تو این اویز رو میشناسی؟

جین اویز رو از دست تاعو گرفت و خوب نگاهش کرد و بعد لبخندی زد
-آره... مال پدرم بود... میدونی تاعو...آه دیگه عیبی نداره به اسمت صدات کنم؟

تاعو سرش رو به معنی نه تکون داد و جین هم حرفش رو ادامه داد

-میدونی... پدرم زیاد ادم خوبی نبود... پدر خیلی خوبی هم نبود ولی خوب... میدونم که همه ی تلاشش رو میکرد‌... حداقل برای من که اینطور بود...

با وجود اینکه انقدر از این مساله که من یه شکارچی برده شدم ناراحت بود که به هیچ کس منو به عنوان پسرش معرفی نمیکرد...بازم تنهام نذاشت...منم هیچ وقت بهت نگفتم... حتی بعد از مرگش... که دواگر قبلی... پدرم بود...

تاعو اروم گفت
-میدونم...

جین نگاهش کرد...
تاعو ادامه داد
-ون چینگ بهم گفت...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now