پدرش...
اون به شدت عصبانی شده بود و گفته بود که فکرش رو از سرش بیرون کنه!خانواده ی اونها یه خانواده ی اصیله...
درسته برده شدن...ولی همچنان باید غرور خاندان حفظ میشد...
نباید با یه خارجی بی سر و پا ازدواج میکرد...
آروم دستش رو روی قلبش گذاشت...دردناک بود...
به نظر پدرش اینکه تا اخر عمرش مجرد بمونه خیلی بهتر بود تا با یه نفر خارج از خونه ازدواج کنه...حتی پدرش هم با دختر عموش ازدواج کرده بود...
و با وجود اینکه هنوز زود بود...اما برای برادرش دختری از خاندان خودشون که توی عمارت دیگه ای برده بود رو نشون کرده بودند...
ولی...پس اون چی؟
تا جایی که میدونست هیچ کس از خاندان خودشون از این تلسم خوشش نمی اومد...
این تلسم حسابی دردسر داشت...
اگه اون کسی که مثل خودشه باردار میشد...دیگه دواگر های مورد اعتماد خاندان لان نبودند که بتونن بچه رو سالم دنیا بیارن...
خطرناک بود...
این ماجرا به دردسرش نمی ارزید...به همین دلیله که عموش تا الان ازدواج نکرده...
به همین دلیله که درسته برادرش ازش کوچیک تره اما همین حالاش هم زمزمه های نامزدیش با یه نفر هست ولی اون هیچی...
توی همین فکر ها بود که کسی کنار چیرن نشست...
چیرن آروم سرش رو برگردوند و با دیدن ون یوان لبخند کمرنگی زد...
ون یوان نگاهش کرد
-به چی فکر میکنی؟چیرن سری تکون داد
-هیچی... چیز مهمی نیست...و بعد دوباره به فکر فرو رفت ...
ون یوان آروم جلو تر اومد و گفت
-نمیتونه هیچی باشه... چون اونوقت دوباره اینطوری غرق فکر نمیشدی... بهم بگو چی شده...چیرن اهی کشید و گفت
-فقط... از دست پدرم ناراحتم...ون یوان سری تکون داد...
خودش هم قبلا توی همچین وضعیتی قرار گرفته بود...وقتی پدرش اونو وادار به ازدواج با هانا کرده بود...
ولی خب نمیتونست اینو به چیرن بگه...
اگه چیرن میفهمید احتمالا...همون موقع چیرن شروع به توضیح دادن کرد و باعث شد از فکر هانا... همسرش... بیرون بیاد....
-خب... پدرم فکر میکنه که شرایط من یه نفرینه... و من... هیچ وقت نباید با کسی ازدواج کنم که درباره ی این نفرین نمیدونه و یه همچین چیزی... یعنی به جورایی باید با یکی از خانواده ی خودمون ازدواج کنم...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!