e26

139 43 30
                                    

جین به تاعویی که روی تخت مسافر خونه خوابیده بود نگاه کرد...

الان یه جورایی دلش میخواست بابت چند ساعت پیش یه تیر توی کله ی خودش خالی کنه!

اون حرفا چی بود که به تاعو زده بود؟!

خوب میدونست تاعو چقدر بابت این ماجرا اذیت شده و چقدر نسبت به شکارچی های برده کینه داره‌...

اون لحظه دقیقا به چی فکر میکرد؟

میخواست تاعو رو بیشتر از همین حالاش از خودش متنفر کنه؟

نه...
معلومه که نه...

فقط میخواست حرصش رو خالی کنه...
یه حرص شدید و عصبانیت...

از این موضوع که هیچ وقت دیگه نمیتونه تاعو رو داشته باشه...

اون میخواست تاعو مال خودش باشه...

ولی نه با زور!
اگه میخواست از زور استفاده کنه این همه سال وقت داشت...

تازه...
قبلا شانس بیشتری هم داشت...

الان که تاعو عاشقش بشه...

الان که میدونه همسرش زندس...

میدونست که تاعو هیچ وقت... اینطوری بهش علاقه مند نمیشه...

حتی اگه تا ابد زندانیش کنه...
شاید جسمش کنارش بمونه ولی...

اینو نمیخواست!
باید تاعو رو بر میگردوند...

ولی نه...
اون شهر به زودی سقوط میکنه...

مهم نیست که تاعو ازش متنفر بشه...
اگه برگردن به اون شهر ...میمیره!

اره...
باید خودش اینجا مراقبش میبود...

بعدا...
شاید اگه اوضاع آروم تر میشد اونوقت میبردش...
اما الان نه...

هنوز نه...
فعلا‌...

باید یه فکری به حال زخم شونه ی تاعو میکرد...
جای اون گلوله...

ممکنه چرک کنه...

#

کریس احساس میکرد داره دیوونه میشه...
توی این یک روز... به تقریبا ده تا بازار برده فروشی سر زده بود...

نمیتونست قبول کنه که تاعو مرده‌‌...

یه چیزی بهش میگفت که اون زندس...

سری قبل هم همین احساس رو داشت ولی اون بار...
اون بار مرگ تاعو رو به چشم دیده بود...

الان...
دیگه میدونست این حسش دروغ نمیگه...

تا زمانی که پیداش نمیکرد آروم نمیگرفت...
توی همین فکر ها بود که متوجه شد های بیدار شده و آروم و بی صدا بهش زل زده...

از اونجا که تاعو دیگه اینجا نیست و های هم تقریبا بهتر شده به کریس اجازه داده بودند که برای مدت کوتاهی داخل بشه و کنار بچه ش بمونه...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now