جین سری تکون داد و گفت
-بعد از اون... پدرم برگشت خونه و حسابی مست کرد...طوری که توی چند روز تمام پس اندازش رو خرج شراب کرد...من وقتی رسیدم به سختی تونستم قانعش کنم که دست از نوشیدن برداره و سر کارش برگرده...اهی کشید و ادامه داد
-پدرم با فروش مقداری داروی گیاهی به یه نجار... ازش خواست تا با تکه های چوب یه ادمک کوچیک شبیه به یه نوزاد براش بسازه... نجار هم قبول کرد و تقریبا یک ماه بعد ادمک رو اورد...
پدرم سه ماه تمام اون عروسک رو همه جا همراه خودش میبرد و براش عزاداری میکرد و درنهایت اون رو سوزوند... درست همونطور که یه مرده رو میسوزونند...
و خاکسترش رو که چیزی جز خاکستر چوب نبود رو داخل ظرفی ریخت و تا زمان مرگش اونو پیش خودش نگه داشت... اگه یادت باشه وقتی پدرم مرد و راهب مرگ میخواست دفنش کنه ازش خواستیم اون ظرف رو هم همراهش دفن کنن...
تاعو سری تکون داد
خیلی خوب یادش بود...پس داخل اون ظرف... یه جورایی خودش قرار داشت...
جین لبخندی زد و دستش رو دراز کرد و دست تاعو رو گرفت
-مطمئنم اگه پدر میدونست که بچه ای که سالهاست خاکسترش رو با خودش حمل میکنه همین حالا رو به روش ایستاده حسابی خوشحال میشد...تاعو اروم دستی روی چشمش کشید تا اشک هایی که توی چشمش جمع شده بود رو پاک کنه...
جین بعد از چند دقیقه گفت
-حالا چی تاعو؟تاعو نگاهش کرد
-چی؟جین شونه ای بالا انداخت
-حالا بالاخره میخوای درباره گذشته ت... برام بگی؟تاعو سری تکون داد
-چی میخوای بدونی؟ همین حالاشم بیشتر از خودم درباره گذشتم میدونستی...جین سری به نشونه تایید تکون داد
-درسته... ولی من فقط درباره ی نوزادیت میدونستم... نه درباره ی کودکیت...تاعو اروم گفت
-خوب... کودکی من اصلا چیز خاصی نداشت... من رو خانواده ی برده ای که نوزادشون رو از دست داده بودند بزرگ کردند...من مثل تمام بچه های برده ی اون خانواده دو سه سال اول زندگیم رو با بازی کردن کنار مادرم و با بچه ها گذروندم و بعدشم کارای ساده مثل جمع کردن هیزم و اینجور چیزا بهم داده شد...
پدر و مادر برده ی من...میدونم که خیلی اذیت میشدن ... ولی با من خیلی خوب رفتار میکردند...
جین منتظر به تاعو زل زده بود
تاعو سری تکون داد
-همین... بچگیم خیلی عادی بود...داستان عجیب غریبی از بچگیم ندارم...جین نگاهش کرد
-سر به سرم نذار تاعو...تاعو خندید
-جدی گفتم... واقعا توی بچگی من چیزی غیر از اتفاقایی که برای همه برده ها افتاده پیدا نمیکنی...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!