کریس به خونه نگاهی انداخت و بعد به طرف لی برگشت...
چیزی نگفت اما نگاهش کاملا میپرسید
-مطمعنی اینجا همونجاست؟کریس قبلا اینجا اومده بود...
اون اوایل ...
وقتی عموی سوهو اونو از ارباب قبلیش خرید...ولی...
این خونه اینطور نبود...
بود؟البته اون روز های اول واقعا براش توی غباره...
اون زمان شکسته تر از اونی بود که به اطرافش توجه کنه...
برای همین...
الان مطمئن نبود جای درستی اومده...ولی لی سرش رو به معنی آره تکون داد پس...
باید همینجا باشه...
نفس عمیقی کشید و در زد...
یه خدمتکار در رو باز کرد...کریس اونو میشناخت...
اون یه برده نبود اما به این خونه خدمت میکرد...کریس قبلا باهاش توی یه اتاق میموند...
وقتی هنوز توی این خونه بودند...
اون شخص هم با دیدن کریس لبخندی زد و بلافاصله به داخل راهنماییشون کرد...
کریس به چیز هایی که میخواست بگه فکر کرد...
امیدوار بود این قضیه هرچه زودتر تموم شه!خیلی زود و آروم...
#
لان ژان از روی دیوار محافظ شهر به جنگل اطرافشون نگاه میکرد...
یه چیزی درست نیست...
مگه نه اینکه الان شهر در حالت اماده باش کامله چون چکارچی های برده محاصره ش کردن؟
پس چرا لان ژان هیچ اثری از شکارچی های برده نمیدید؟
یعنی خیلی خوب قایم شدن؟
یا نکنه...
اصلا کسی نیومده؟نمیفهمید...
تمام اون شایعه ها که میگفت شهر محاصره شده...
سری تکون داد حتما خیلی خوب قایم شدن...آروم از دیوار پایین اومد و به طرف بازارچه ی شعر راه افتاد...
امشب برادرش و جینگ یی پیش مینگجو میموندن...
واقعا از اون مینگجو خوشش نمی اومد...درسته...
برادرش این همه مدت کنار مینگجو زندگی کرده و خب...ولی هر شب هرشب...
تازه جینگ یی رو هم با خودش میبرد...
بدون جینگ یی یه جورایی احساس تنهایی میکرد...
اه...اون مینگجوی لعنتی...
اگه نیومده بود میتونست باقی عمرش رو توی سکوت و آرامش کنار برادرش و جینگ یی بگذرونه...
ولی حالا!
توی همین فکر ها بود که متوجه وی ینگ شد که کمی اونطرف تر درحالی که دست بچه ای تقریبا هم سن جینگ یی رو گرفته به طرف بازار میره...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!