لی وارد دفتر کریس جایی که کریس تک و تنها اونجا نشسته بود و به تعدادی کاغذ زل زده بود وارد شد....
کریس اونقدر غرق فکر بود که حتی متوجه هم نشد...
لی جلوش نشست و وقتی دید کریس واکنشی نشون نمیده آروم روی میز جلوش چند تا ضربه زد...
کریس متوجه ش شد...
-اه... کی اومدی؟
لی سری تکون داد-چند دقیقه ای میشه... باید با هم حرف بزنیم...
کریس به لی نگاه کرد
-باشه... چیشده؟لی اهی کشید
-کریس! اصلا حواست هست بیرون چه خبره؟ مردم ترسیدن...کریس سری تکون داد
-میدونم میدونم... میگی چی کار کنم؟لی شوکه گفت
-کریس تو وکیل این شهری! این همه مدت... چی کار میکردی؟! مگه این همه مدرک نداری؟! مگه نمیگفتی با نوشتن داستان برده ها اگه اتفاقی بیفته میتونی پیش پادشاه ازشون دفاع کنی؟!مگه نمیگفتی مدارک آزادی ای که درست کردی انقدر خوب هستند که کسی نمیتونه بهشون ایراد بگیره و بگه تقلبیه... پس چرا الان نمیتونی به مردم کمک کنی؟! چرا نمیدونی باید چی کار کنی؟!
کریس آهی کشید
-حق با توعه من فقط... من فقط نمیدونم...اصلا... برگه ها رو که نگاه میکنم ... انگار به یه تعداد برگه خالی زل زدم... نمیدونم باید چی کار کنم یا چرا... چرا اینطوری شدم...لی اهی کشید
-من میدونم چرا اینطوری شدی... نگران تاعویی!کریس واکنشی نشون نداد و لی ادامه داد
-کریس... من میفهمم... ولی تمام این مردم! تو تنها امیدشونی... یکم به این چیزا فکر کن...کریس چیزی نگفت...
لی نفس عمیقی کشید و گفت-من... دنبال تاعو میگردم! پس تو هم برو سر کارت... خواهش میکنم...
#
لی نفسش رو حبس کرد و بعد از چند ثانیه آروم فوتش کرد...
این کار باعث میشد استرسش کم شه...وسایل های داخل کوله ش رو چک کرد...
خب... همه چیز اماده بود...
برای تقریبا هر اتفاقی اماده بود...
حالا باید از شهر خارج میشد...به اسلحه ش نگاه کرد...
واقعا امیدوار بود مجبور نشه ازش استفاده کنه...
کوله رو بست و روی کولش انداخت
به طرف دروازه ی شهر راه افتاد اما یکدفعه تصمیم گرفت چند دقیقه ای جلوی اون دواخانه توقف کنه...
واقعا نمیدونست چرا...اون کسی رو داخل این دواخونه نداشت...
شاید یه چیزی توی اعماق وجودش میخواست که درباره ی دختر کوچولوی ییفان خبر بگیره؟
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!