e10

206 65 30
                                    

تاعو به خونه ی رو به روش نگاه کرد و نفس عمیقی کشید...

نمیدونست بره تو یا صبر کنه تا ییفان برگرده...

تمام طول مسیر ییفان از این شهری که وکیلش بود تعریف کرده بود...

و از این خونه و بچه هاش...

گفته بود که این خونه پر از بچه برده هاییه که خانواده ندارن...

حداقل اکثرشون (چون بقیه خانواده هاشون رو پیدا نکردن)...

گفته بود که از بین این بچه ها میتونن هرکدوم رو که خواستن به فرزندی بگیرن...

یه بچه...
تا جای می رو پر کنه...

اروم دستش رو روی گردنبندی که ییفان بهش داده بود و عکس می رو داخلش داشت گذاشت و کمی فشار داد...

هیچ کس!
هیچ کس نمیتونه جای می رو پر کنه!

درسته...
بهتره ‌که اینو به ییفان بگه و باهاش بره به خونه ش...

یا شایدم...
در هرحال اون بچه ها...

ییفان گفته بود که هیچ کسو ندارن...
شاید...
شاید بتونه خانواده یکیشون باشه؟

دو دل کمی جلو تر رفت و وقتی یه نفر از مسئولان اون خونه دیدش...

دیگه میدونست راه برگشتی نیست...
خب...

یکم با اون بچه ها وقت میگذروند...
اگه درباره به سرپرستی گرفتن به بچه ها چیزی نگه...

اتفاقی نمیفته مگه نه؟

حتی اگه نخواد هم...
کسی سرزنشش نمیکنه مگه نه؟

#

سوهو با عجله خودش رو به اون پسر رسوند ...

یه غریبه...
که تاحالا توی شهر ندیده بودتش...

شاید خانواده یکی از این بچه هاست؟

این واقعا عالیه‌...
بالاخره یکیشون میرفت خونه!

هرچی کمتر بهتر نه؟

لبخندی زد و گفت
-سلام! من شما رو تاحالا توی شهر ندیده بودم... تازه به اینجا اومدید؟

اون پسر لبخند کوچیکی زد و آروم جواب داد
-بله...من و همسرم به اینجا اورد... اون خیلی وقته که توی این شهر زندگی میکنه... من تازه اومدم...

سوهو سری تکون داد و گفت
-خب... پس... اومدید ببینید ایا خواهر برادر کوچیک تر یا بچه ای که ازتون گرفته شده اینجا هست یا نه؟

اون پسر سری تکون داد
-خب...راستش نه...

نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-من و همسرم... توی فکر این بودیم که یه بچه رو به فرزندی بگیریم... ولی خب... یه جورایی هنوز مطمئن نیستیم...برای همین من...

سوهو سریع و مطمئن گفت
-من مطمئنم همین که یه چند دقیقه باهاشون وقت بگذرونید مطمئن میشید و با یکی از این بچه ها از اینجا میرید...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now