وی ینگ نفسش رو فوت کرد...
از چند روز پیش اون خانه ی کودک یه جورایی بسته شده بود...
نه کسی میتونست بره داخل و نه بیاد بیرون...
از اونجایی که وقتی اون خانه کودک رو میبستند وی ینگ بیرون بود حالا نمیتونست برگرده داخل...
که خب... این خودش یه آسودگی خاطر بود چون عمرا میتونست این همه مدت دوری از لان ژان رو تحمل کنه...
حالا که تمام اون سو تفاهم ها و ناراحتی ها تموم شده...
میخواست تمام وقتش رو با لان ژان بگذرونه...
و واقعا خوشحال بود که جینگ یی هم مثل بقیه ی بچه ها مبتلا نشده...
جینگ یی...
یه جورایی با اینکه واقعا برادر زادش نبود احساس نزدیکی باهاش داشت...شاید اگه چنگ عوضی بازی در نمی اورد...
نه...
شاید اگه خودش اون پیشنهاد احمقانه رو نمیداد الان بچه ی واقعی چنگ هم اینجا بود...یه بار... یه شمن بهش گفته بود که اگه بچه ی متولد نشده ای رو بکشی زندگیت به طرز وحشتناکی داغون میشه و تاوانش رو میدی...
خب...
میشه گفت که چنگ و خاندان جیانگ تاوانش رو دادن...ولی وی ینگ...
اونم تاوانش رو داده بود؟میترسید...
نکنه تاوانش رو با دوباره از دست دادن لان ژان بده؟شنیده بود که به زودی جنگ میشه...
میخوان برده های فراری رو دوباره برده کنن...
نمیفهمید چطور میخوان این کار رو بکنن...
وکیل این شهر... کریس برای اکثر برده های اینجا سند آزادی درست کرده بود....
اگه بفهمن جعلیه...
یعنی ممکنه که همه ی مردم این شهر رو دوباره برده کنن؟
خودش چی؟
اون در حقیقت یه ارباب زاده نبود... اما یه برده هم نبود...اون تمام عمرش رو آزاد زندگی کرده بود...برای همین سندی نداشت...
نکنه این باعث بشه که برده بشه؟
صدای لان ژان اونو از افکارش بیرون کشید
-وی ینگ؟ چی شده؟وی ینگ نگاهش کرد و گفت
-آه... هیچی... هیچی... فقط... داشتم فکر میکردم... واقعا دروازه رو قراره ببندن؟لان ژان آروم گفت
-همین الانشم بستن...وی ینگ جا خورد
-چی؟ یکم زود نیست؟لان ژان سری تکون داد
-خیلی خطرناکه... ممکنه شکارچی های برده همین حالاش هم بیرون دروازه در کمین باشن... امن تره که هرکی هرجا که هست بمونه...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!