مینگجو احساس عذاب وجدان داشت...
میدونست اصلا با هوان خوب حرف نزده...
ولی دست خودش نبود...
واقعا عصبانی بود و هوان...
اون قول داده بود که دیگه بهش دروغ نگه...
اون گفته بود که دیگه چیزی رو ازش مخفی نمیکنه...
درک نمیکرد چرا این کار رو کرده؟چرا جینگ یی رو به عنوان بچش معرفی کرده؟
و این موضوع...
که هیچ وقت دیگه نمیتونن بچه ای داشته باشن...
البته که اصلا وقتی از هوان خوشش اومده بود اینو نمیدونست که هوان میتونه باردار بشه ولی بازم...بازم...
احساس خیلی بدی داشت...حب یه جورایی...
دوست داشت که بچه ای داشته باشه...کیه که این حسو نداشته باشه؟
ولی خب...
نمیدونست باید چی کار کنه...درسته که به هوان گفته بود رابطه شون دیگه تمومه...ولی بازم...
نمیتونست وسایلش رو جمع کنه و بره...
یه چیزی...این وسط خیلی دردناک بود...
یه چیزی درست نیست...
نمیتونست اینطوری بره...باید...
حرف میزدند..باید با یکی حرف میزد...
ولی با کی؟
الان اگه با هوان حرف میزد قطعا دوباره دعواش میشد...
پس چی کار باید میکرد...
توی همین فکر ها بود که یکدفعه متوجه هوایسانگ شد که داره به طرف بیرون از اتاق میدوعه...گفت
-هی! هوایسانگ کجا داری میری؟!ولی هوایسانگ جوابشو نداد پس مینگجو هم دنبالش بیرون رفت...
خیلی زود هوایسانگو دید که جینگ یی رو طوری که انگار سالهاس همدیگه رو ندیدن محکم بغل کرده...
مینگجو نفسش رو که به خاطر ترس حبس کرده بود فوت کرد و بعد اروم تر به طرفشون رفت...
فکر نمیکرد هوان به این زودی ها بتونه بیاد پیشش...
ولی...
اینکه الان اینجاست واقعا خوبه...توی همین فکرا بود که متوجه شد... کسی که کمی اونطرف تر منتظر حرف زدن باهاشه... هوان نیست... برادرش وانگجی عه...
البته که الان اسمش وانگجی نیست...
ولی اون اینجا چی کار میکرد؟
لان ژان وقتی مردد بودن مینگجو رو دید به طرفش رفت...
و بدون اینکه حتی یه لحظه هم وقت صرف حرف های بی اهمیت کنه گفت
-ما...باید حرف بزنیم...مینگجو یکم جا خورد ولی نذاشت این مساله توی صورتش نشون داده بشه...
-درباره چی؟
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!