ون چینگ به تاعو نگاه کرد و گفت
-حالا ... میخوای اسم این پسر کوچولو رو چی بذاری؟تاعو جواب داد
-خب... ییفان هنوز برنگشته... اسمش رو... میخواستم باهم انتخاب کنیم...ون چینگ شونه ای بالا انداخت
-بی خیال تاعو... سر و صدا و همهمه بیرون رو میشنوی؟ احتمالا خیلی زود اینجا رو هم پیدا میکنن...تاعو چیزی نگفت و بچه هاش رو محکم بغل کرد...
و بعد از چند ثانیه آروم گفت-اون بچه ای رو که برات تعریف کردم رو یادت میاد؟
ون چینگ سری تکون داد و گفت
-جین یکدفعه اومد و نتونستی داستان رو تموم کنی... چی به سرش اومد؟تاعو آروم گفت
-شکارچی های برده پیداشون کردند... اونها ... اون و برادرش برده زاده بودند پس... قصد داشتند به زود اونها رو برده کنند...وقتی سعی کردند از دست شکارچی های برده فرار کنن... هردوشون کشته شدند... اون بچه ... حتی با وجود نابینا بودن میتونست دواگر خیلی خوبی بشه... اسمش نجی بود...یه جورایی دوست داشتم اگه ییفان هم موافق باشه این اسمو روش بذارم...
لبخند کوچیکی زد و گفت
-ولی فکر نکنم اون لحظه برسه...ون چینگ جلو تر اومد و کنار تاعو نشست و دست تاعو رو گرفت
زیاد ادم احساساتی ای نبود برای همین نمیدونست چرا دقیقا این کار رو کرد و الان چی باید بگه...اما قبل از اینکه بخواد توجیحی برای کارش بیاره در انبار کمی تکون خورد و مشخص بود که کسی در تلاشه تا بازش کنه...
ون چینگ خیلی سریع از جاش بلند شد و قیچی ای که به عنوان سلاح برداشته بود رو توی مشتش گرفت
وقتی در باز شد اماده بود تا به مهاجم حمله کنه که با دیدن ون نینگ پشت در شوکه شد و به سختی قیچی رو توی نیم سانتی گلوی ون نینگ متوقف کرد...و بعد گفت
-آ-نینگ! تو ... تو چجوری...همون موقع کریس از پشت سر ون نینگ جلو اومد...
-چیزی نیست... نیازی نیست بترسید... جنگی درکار نیست...ون چینگ قیچی رو کنار گذاشت و کریس هم که تاعو رو دیده بود از کنار ون چینگ رد شد و با بیشترین سرعتی که میتونست به طرف تاعو رفت...
ون نینگ به ون چینگ توضیح داد
-خواهر... تموم شد... بیرون... اینا برای جنگ نیومدن... برده ها آزاد شدن... تموم شد...#
کریس بعد از اینکه های از بغلش پایین اومد کنار تاعو نشست و تازه موفق شد بعد از مدت ها همسرش رو ببینه...
آروم دست هاش رو دو طرف صورت تاعو قرار داد و گفت
-تمام این مدت دوری از شهر یه طرف... این چند دقیقه بعد از اینکه ون نینگ گفت تو اینجایی بچمون رو دنیا اوردی یه طرف... خیلی نگرانت شده بودم... خوشحالم که خوبی... متاسفم... متاسفم که کنارت نبودم...
تاعو آروم با یه دستش کریس رو بغل کرد و گفت
-فکر کردم... دیگه هیچ وقت.... نمیبینمت...کریس هم محکم تاعو رو به خودش چسبوند و همونطور که سرش رو نوازش میکرد گفت
-من اینجام... تموم شد... دیگه هیچ جا نمیرم... دیگه تمومه...و بعد از چند دقیقه بالاخره از تاعو فاصله گرفت و گفت
-ببینمش این کوچولوی بی طاقت رو که نتونست یکی دو روز بیشتر صبر کنه...و بعد بچه رو از بغل تاعو گرفت... بچه از اینکه جاش عوض شده بود اخمی کرد و همونطور که چشم هاش رو بسته بود شروع به گریه کرد...
کریس کمی تو بغلش تکونش داد تا اینکه بچه آروم شد و چشم هاش رو باز کرد...
کریس وقتی نگاهش به چشم های نوزادش افتاد چند ثانیه ای هیچی نگفت و تاعو هم نگاهش رو به سمت دیگه ای داد و آروم گفت
-من... متاسفم... به خاطر آبله اینطور شده... متاسفم... من نمیدونستم که...
کریس سریع گفت
-قشنگه...تاعو نگاهش کرد که کریس آروم گفت
-چشم های پسرمون خیلی قشنگه...و بعد آروم پیشونی نوزادش رو بوسید...
بعد از چند دقیقه پرسیدمیگم تاعو... اسمی براش انتخاب کردی؟
تاعو خیلی آروم جواب داد
-خب... یکی هست...ولی... اگه توهم... بخوای که اسمش رو این بذاریم...و بعد داستانی که برای ون چینگ تعریف کرده بود رو برای کریس هم تعریف کرد...
کریس توی سکوت به حرف های تاعو گوش داد و بعد از اینکه صحبتای تاعو تموم شد پرسید
-تاعو تو خودت این اسم رو دوست داری؟ یا فقط به خاطر اون بچه میخوای این اسمو بذاری؟
تاعو آروم گفت
-خوب... خودمم از این اسم خوشم میاد...کریس سری تکون داد
-پس... اسمش رو همین میذاریم...
و بعد آروم پسر کوچولوش رو تو بغلش نوازش کرد و گفت-اسم خیلی خاصیه...
تاعو هوم آرومی گفت و ییفان ادامه داد
-باید براش یه نشان اسم بگیریم...یه دفعه سرش رو بلند کرد
-راستی داشت یادم میرفت...و بعد از کیفی که به کمرش بسته بود چیزی رو بیرون اورد و گفت
-پادشاه دستور داده که تمام مردم شهر از امروز نشان های چوبی بگیرن ... از امروز دیگه طبقه برده وجود نداره و همه مردم عادی هستند...
و بعد نشونه توی دستش رو به طرف تاعو گرفت و گفت
-ولی... تو یه شخص عادی نیستی... تو یه دواگری...تاعو نشانه فلزی رو از کریس گرفت و روی اسم خودش روی نشانه فلزی دست کشید...
توی این کشور....
برده ها هیچ وقت نشونه نداشتند...هویت اونها با کاغذی که به عنوان سند بردگی شناخته میشد مشخص میشد....
افرادی که آزاد متولد میشدند شناسه های چوبی داشتند ....
شناسه های فلزی مخصوص خدمتکاران قصر و مشاغل دولتی بودند... شغل هایی مثل دواگران و معلمان ...
اشراف زادگان هم بسته به رتبه اشرافیت نشانه های برنزی و نقره ای داشتند و خاندان سلطنتی هم نشانه های طلایی...
و حالا که تاعو یه نشانه ی فلزی داره...
به معنی هستش که رسما و قانونا یه دواگر حساب میشه...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!