لان ژان نگاهی به رونان که با دوربین مخصوصی از روی دیوار به سیاهی ای که از دور نزدیک میشد نگاه میکرد انداخت و به طرفش رفت
-چه خبر شده؟رونان دوربین رو پایین اورد و به طرف لان ژان گرفت
-یه جای کار میلنگه...لان ژان دوربین رو گرفت و نگاهی انداخت و بعد گفت
-به نظر... مسلح نمیان... ولی... این چطور ممکنه؟رونان نفس عمیقی کشید
-دو حالت داره... یا اونطور که ما فکر کردیم برای جنگ نیومدند... یا... قصد فریبمون رو دارند... درهرحال... نباید آمادگیمون رو از دست بدیم... به اونهایی که با کمان میجنگند بگو اماده باشند... درهرحال بهتره احتیاط کنیم...لان ژان سری تکون داد و خیلی سریع از رونان فاصله گرفت و به طرف چند کماندارشون رفت...
کمتر از نیم ساعت نیرو های سلطنتی پشت دروازه های شهر بودند...
رونان خیلی خوب میدونست...
که اگه این سپاه قصد حمله داشته باشند کمتر از ده دقیقه تمامشون کشته خواهند شد...پس...
به خاطر غیر نظامی های این شهر هم که شده...
واقعا امیدوار بود که برای صلح اینجا باشند...با دست علامت داد و همه کمان دار ها زه کمان هاشون رو کشیدند...
رونان نفس عمیقی کشید و چشم هاش رو بست...
میدونست خیلی زود همه چیز شروع میشه...
ولی...چشم هاش رو که باز کرد چیزی دید که باعث شد خیالش اونقدر راحت بشه که نتونه روی پاهاش بایسته...
اون کریس رو دید که از بین گارد سلطنتی بیرون اومد و جلوی دروازه های شهر ایستاد...
نمیتونست نفس حبس شدش رو سریع تر از این بیرون بده...
اینکه کریس اینجاس... زنده و سالم فقط یه معنی داره...این جنگ...
بالاخره تموم شد!#
خیلی زود همه ی مردم ...
همه کسانی که میتونستند دور میدان شهر جمع شدند ...مشخص شد این همه گارد سلطنتی فقط به یک دلیل اونجان...
تا پادشاه رو همراهی کنند...
این واقعا باورش سخت بود...
پادشاه! کسی که عملا حکم خدای این مردم رو داره اینجا بود تا یه شهر که از پایین ترین مردم یه جامعه تشکیل شده بود رو ببینه؟
پادشاه خیلی زود روی سکویی که خدمتکار هاش آماده کرده بودند قرار گرفت و خطاب به مردمش گف
-از اینکه امروز شما رو اینجا میبینم... واقعا خوشحالم...
همهمه ای بین مردم افتاد... پادشاه لبخندی زد و گفت
-یک کشور... برابر با زمین ها ، پادشاه و مردمشه... تا امروز... نیمی از مردم کشورم رنج میدیدند و نیمی دیگر ... رنج میدادند... و پادشاه... پادشاهان گذشته این مساله رو میدونستند اما از اون چشم میپوشاندند و یا اونقدر درگیر مسائل دیگه بودند که از اون غافل میشدند...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!