یکم تند تر حرکت کرد و به طرف خونه ش راه افتاد...
طولی نکشید که متوجه شد...
خونه ای که توی آتش میسوزه...
خونه ی خودشه...
برای چند ثانیه ای خشکش زده بود...
و بعد...
یه دفعه یادش افتاد...تاعو و های...
اونا خونه نیستن مگه نه؟نه...
اونا...
خونه بودن...سریع اطراف رو نگاه کرد...
وقتی بین مردمی که اطراف خونه جمع شده بودند ندیدشون وحشت زده به طرف اتش دویید...
اونا هنوز داخلن...
دوباره نه...
نمیتونست دوباره از دستشون بده...لی متوجه کریس شد و خیلی سریع به طرف کریس دویید و جلوش رو گرفت
کریس تلاش میکرد خودش رو از دست لی خلاص کنه...
معمولا راحت میتونست این کار رو انجام بده...
ولی معلوم نبود الان بیش از حد ناتوان شده یا لی بیش از حد قوی شده...
لی به راحتی متوقفش کرده بود...
نگاه کریس به خونه ش بود...
با صدای بلند گفت
-لی ولم کن!ولی لی به جاش محکم تر نگه ش داشت و گفت
-دیوونه شدی؟! کجا میخوای بری؟! خیلی وقته داره میسوزه... چیزی نمونده خراب بشه...ولی کریس اهمیتی نداد بیشتر تقلا کرد که از دست لی خلاص بشه...
حتی وقتی سقف خونه ش هم پایین ریخت و عملا از خونه ش چیزی جز یه تعداد چوب نیم سوز باقی نموند باز هم لی رهاش نکرد...
از کریس بعید نبود یه جوری بخواد وارد اون کپه ی چوب بشه...
ولی دیگه کریس تقلا نمیکرد...
جونی توی بدنش برای تقلا نمونده بود...
خانوادش...
توی اون اتش بودند...
از دستشون داده بود...
دوباره!هیچ کاری نتونسته بود بکنه...
دوباره!آروم روی زمین نشست و اون موقع بود که لی ولش کرد...
کریس دیگه کاری نمیکرد...
از حال و هواش مشخص بود...آروم کنارش نشست...
باید کنار کریس میموند...مشخص بود که اوضاع خیلی بده...
آروم گفت-کریس... منو ببین... عیبی نداره... همه چیز درست میشه...
کریس عصبانی بود اما نمیتونست چیزی بگه...
لی نذاشته بود خانوادش رو نجات بده!بعد الان داشت یه همچین دلداری مسخره ای میداد؟!
لی ادامه داد
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!