ون چینگ آروم نوزاد توی بغلش رو تکون میداد و در تلاش بود که آرومش کنه...
در ظاهر... همه چیز خیلی عالیه...
اولین برادر زاده ش... تقریبا یک ساعتی میشه که دنیا اومده...
همه چیز خیلی خوب پیش رفت... و تاعو هم خوبه و تا چند ساعت دیگه بیدار میشه...
ولی...
میدونست چرا این اتفاق افتاده...
میدونست که این قضیه تقصیر اون نیست ولی بازم...
به تاعو نگاه کرد...کاش اصرار نکرده بود که زودتر این بچه رو دنیا بیارن...
الان... اگه تاعو اونو مقصر بدونه چی؟
دوست نداشت تاعو ازش متنفر بشه...توی همین فکر ها بود که در دواخونه به شدت باز شد...
ون چینگ با اخم به طرف در برگشت و خطاب به ون نینگ گفت
-چه خبرته؟! خوبه قبل از اینکه بری بیرون گفتم نباید سر و صدا کنی!ولی بعد از اینکه نفس نفس زدن ون نینگ رو دید نگران شد
-چیشده؟ون نینگسریع گفت
-خواهر... تیر و کمانم رو کجا گذاشتی؟ون چینگ جا خورد...
خیلی وقت بود که برادرش کاری با اون تیر و کمان نداشت...یعنی نباید میداشت...
مگر اینکه...
ون نینگ نذاشت خواهرش حرفی بزنه خودش اونو تایید کرد
-یکی... توی بازار که بودم... یکی از اینا که میرن... خلاصه گفت نیرو های سلطنتی دارن به طرف شهر میان... گفت وقت برای تخلیه شهر نیست... هر کس که میتونه با هر سلاحی که داره برای محافظت از شهر بیان و بقیه... باید توی خونه هاشون یا هرجا که هستن بی صدا بمونن... حالا خواهر... لطفا بگو... تیر و کمانم کجاست؟
ون چینگ به انبار اشاره کرد و ون نینگ هم بلافاصله به طرف انبار دویید...
ون چینگ به تاعو که بی خبر از همه جا روی تخت خوابیده بود نگاه کرد...
اگه نیرو های سلطنتی اینجان...
یعنی جنگ خیلی زود شروع میشه...پس بهتر میشد اگه همه به انبار میرفتند و اونجا قایم میشدند...
#
هوان آروم و با احتیاط تیغه ای که اماده کرده بود رو داخل آب سرد گذاشت...
این تیغه قرار بود خیلی زود یه شمشیر بشه...
فقط یکم زمان احیاج داشت...
توی همین فکر ها بود که در کارگاهشون باز شد...
با دیدن رونان سر کارش برگشت...این عادی بود که رونان برای سر زدن به این کارگاه آهنگری بیاد...
البته معمولا سر کشی از گارگاه بهونه ای بود تا بتونه اثاری رو ببینه... هوان این موضوع رو خیلی خوب میدونست...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!