چیرن به ساختمان رو به روش نگاه کرد و آهی کشید...
خب...این دیگه اخرش بود...
فقط یه چند قدم دیگه و احتمالا این نگهبانا ای که اونجا لیستادند روی سرش میریختند و دستگیرش میکردند...
آروم برگشت و به پشت سرش نگاه کرد...
نمیدونست واقعا توقع داشت که چی پشت سرش ببینه...
اینکه یوان اومده دنبالش؟
البته که اون نمیاد...اصلا نباید بیاد!
پس چرا...
چرا منتظرش بود؟سری تکون داد و نفس عمیقی کشید...
دیگه بسه...نباید وقتو طلف میکرد...
هرچی بیشتر صبر میکرد بیشتر دو دل میشد...
اون اینو نمیخواست...پس آروم به سمت جلو راه افتاد...
هنوز چند قدمی بیشتر برنداشته بود که نگهبانی جلوش رو گرفت
-هی! کجا میای؟!چیرن آروم گفت
-من... باید برم داخل...نگهبان نگاهی به سر تا پای چیرن انداخت
-اربابت گفته بیای یه برده فراری رو گزارش بدی؟چیرن آروم جواب داد
-نه... من... من اومدم تا خودمو گزارش بدم...#
چیرن به اطرافش نگاهی انداخت...
اونقدرا هم بد نبود...شکارچی های برده زیاد اذیتش نکرده بودند...
شاید چون بدون هیچ تقلایی هر کاری که گفته بودند رو انجام داده بود...اونا اول اسم و مشخصاتش رو پرسیدند و روی برگه ای نوشتند...
وقتی فهمیدند برده ی خاندان جیانه طور عجیبی بهش نگاه کردند...
طبیعی هم بود...به نسبت بقیه ی خاندان های اشراف زاده...
خاندان جیانگ با برده هاش رفتار خیلی خوبی داشت...کم پیش می اومد برده ای از خاندان جیانگ فرار کنه...
و بعد زندانیش کردند تا به خاندان جیانگ خبر بدن...
حالا...داخل این سلول منتظر بود...
توی این سلول بجز خودش حدود هفت تا برده ی فراری دیگه بودند..
چند نفری گریه میکردند و بقیه به نظر سرنوشتشونو قبول کرده بودند...
چیرن تنها کسی بود که هیچ اثری از کتک کاری روش دیده نمیشد...
یه جورایی به خاطر این تفاوت اونهایی که گریه نمیکردند بهش زل زده بودند...
چیرن آروم بقچه ای که لباس هاش داخلش بود رو روی شکمش گذاشت و بعد آروم توی خودش جمع شد...
نمیخواست کسی متوجه شون بشه...
سرش رو روی زانو هاش گذاشت...حالا که توی این سکوت با احساستش تنها شده بود...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!