چیرن آروم چشم هاش رو بست و گفت
-فکر کنم... من حامله م...یوان شوکه نگاهش کرد
-چی؟!چیرن دوباره حرفش رو این بار کمی آروم تر تکرار کرد
-من... فکر کنم که... حامله م...یوان سریع مچ دست چیرن رو توی دستش گرفت و نبضش رو چک کرد..
هیچ شکی وجود نداشت...
این نبض...
قطعا نبض بارداری بود...آروم دست چیرن رو ول کرد و چند قدمی عقب رفت...
این...
اونم حالا... اصلا... خبر خوبی نبود...ولی...
چیرن انگار متوجه شده باشه گفت-من...فکر میکردم که... تو هم میخوای که... یه بچه داشته باشیم... میدونم زوده ولی...
یوان آروم جلو اومد و بغلش کرد...
چیرن نفس راحتی کشید...
پس...
اینطور نیست که بچه شون رو نخواد...نگران گفت
-حالا... باید چی کار کنیم؟یوان ازش فاصله گرفت و نگاهش کرد و کمی بعد آروم گفت
- خانوادت... کسی چیزی میدونه؟چیرن سرش رو به معنی نه تکون داد
-پدرم شک کرده...درباره اینکه بیرون از عمارت من با کسی در ارتباطم... ولی درباره بچه از هیچی خبر نداره...یوان سری تکون داد...
-فکر میکنی اگه بفهمه واکنشش چی باشه؟چیرن ساکت چند ثانیه ای بهش زل زد...
بعد آروم گفت
-پدرم... معتقده درسته که خانواده ی ما درگیر یه سری مشکلات شده و الان برده هستیم ولی باید اصالتمون رو حفظ کنیم و در نتیجه... اون معتقده نباید هیچ بچه ای از یه خانواده ی دیگه به دنیا بیاریم...پس اگه بفهمه من الان باردارم...یوان سری تکون داد
- فکر میکنی چقدر ممکنه پیش بره؟چیرن سری تکون داد
-نمیدونم ولی... احتمالا بچمو... بعد از اینکه دنیا بیاد بفروشه... اون با اربابمون رابطه خوبی داره و قطعا ارباب هم از فروش یه برده ی نوزاد ناراحت نمیشه... قبلا هم این کار رو کردن...یوان فهمیدم آرومی گفت و کمی فکر کرد...
-پس... خطرناکه اگه اینجا بمونی...چیرن آره ی آرومی گفت...
یوان سری تکون داد
-پس باید فرار کنیم...#
چیرن آروم کنار عموش توی کارگاه نشست...
از اونجایی که عموش بهتر شده دوباره باید سر کارش برمیگشت...
عموش بدجور سرگرم درست کردن وسیله ای بود برای همین حتی متوجه چیرن هم نشد تا اینکه چیرن صحبت کرد
-عمو من متاسفم...
عموش گیج به طرفش برگشت
-چیرن؟ اینجا چی کار میکنی؟ چی داری میگی؟چیرن آروم جلو تر اومد و کمی اطرافش رو نگاه کرد و وقتی مطمئن شد که هیچ کس اونجا نیست گفت
-عمو... من...متاسفم... من... دیگه نمیتونم... کنارتون بمونم...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!