چیرن و یوان به غاری که جلوشون بود زل زده بودند...
یوان بالاخره سکوت رو شکست
-خب... میدونم این خونه ای که توی ذهنت بود نیست... تاریکه و کثیف... ولی فقط برای یه مدت... اینجا میمونیم تا آبا از آسیاب بیفته...شکارچی های برده... انتظار دارن که هر برده ی فراری به طرف مرز فرار کنه... برای همین... اینجا دنبالمون نمیگردن... اینجا جامون امنه...
چیرن سری تکون داد و چیزی نگفت
اینجا...
قراره خونه ش باشه...حق با یوانه...
کسی نمیاد اینجا دنبالشون بگرده...پس اگه فقط توی این غار قایم میشد.... بعدا میتونستند یه خونه ی واقعی داشته باشه...
اره...
این سخته...ولی خوبه...
حداقل الان...
آزادند...یوان هم به خاطر اون از شاگردیش به عنوان یه دواگر دست برداشته...
پس یکم راحتی چیزی نیست که چیرن نتونه ازش به خاطر آینده شون دست برداره...
این برای همه شون بهتر بود...#
چیرن به اطرافش نگاهی انداخت و نفسش رو فوت کرد...
حالا که کارش تموم شده این غار خیلی بهتر به نظر میرسه...
آروم کنار آتشی که روشن کرده بود نشست... یه جورایی از اینکه به عنوان یه موجود اضافی توی خانواده ش بزرگ شده...
شک داشت برادرش بتونه یک سوم کار هایی که امروز برای تبدیل کردن این غار به یه محل قابل زندگی انجام داده بود رو انجام بده...
کاری برای انجام دادن نداشت جز اینکه بشینه و به راهی که یوان صبح ازش به طرف شهری که اون نزدیکی بود رفته بود زل بزنه...
برای ادامه ی زندگی... لازم بود مواد غذایی و لوازم ابتدایی زندگی رو داشته باشن....
فعلا چیرن برای شام امشب چند تا میوه رو که پیدا کرده بود رو به شاخه های بلندی زده بود و روی اتش کباب میکرد ولی مدت زیادی نمیتونستند از اینجور غذا ها بخورن...
پس یوان به شهر رفته بود تا یه کاری و یه استاد دواگر جدید پیدا کنه...
از اونجایی که قراره مخفی بشن ... دواگری نمیتونه درباره ی اون و بچه ش بدونه پس... یوان خودش باید بچه شون رو دنیا بیاره پس لازم بود که به عنوان یه دواگر چیز های بیشتری یاد بگیره...
از طرفی قرار نبود به عنوان شاگرد دواگر درامدی داشته باشه پس قطعا به یه شغل دیگه هم نیاز داشت...
توی همین فکر ها بود که یوان رو دید که به طرفشون می اومد...
چیرن آروم براش دست تکون داد و یوان هم به طرفش اومد و کنارش کنار اتش نشست...
-اوه... میوه ی کبابی! چه خوب واقعا گرسنمه...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!