e6

224 70 22
                                    

کریس به هیچ وجه دلش نمیخواست حتی یک ساعت هم وقت تلف کنه...

اگه اون پسری که برادر لان ژان میگفت واقعا تاعو باشه...

اگه اون واقعا تاعو باشه...

یعنی‌‌...
یعنی تاعوی اون زنده س...

یعنی برگشته پیشش...
دقیقا بعد از پونزده سال!

اون افسانه...

اون افسانه که تاعو واقعا با تمام وجودش بهش باور داشت...
واقعی بود...

نمیتونست...
پونزده سال صبر کرده بود...

دیگه نمیتونست صبر کنه تا محکم بغلش کنه و بگه چقدر دلتنگشه...

اما یه ترسی هم ته دلش داشت...
نکنه اون پسر ‌.. برادر لان ژان اشتباه کرده باشه؟
نکنه این دواگر تاعوی اون نباشه؟

در اون صورت...
در اون صورت... خیلی سخت میشد...

قلبش.‌‌..

میدونست که برای بار دوم میشکنه...

این آخرین امیدش بود...

با خودش رو راست بود همیشه امید داشت که تاعو زنده باشه...

خیلی وقتا تصور میکرد...
که تاعو رو دوباره پیدا کرده..‌.

که همو دوباره میبینن...

و وقتی اسمش رو صدا میزنه به طرفش میدوعه و محکم بغلش میکنه...

بعد هم میبوسدش ولی الان..‌‌.

یه جورایی استرس داشت...

اگه واقعا خودش نباشه تمام این امیدش...
از بین میرفت...

برای همین...
با تمام وجودش امیدوار بود که اون اشتباه نکرده باشه و بی تاب بود که زودتر حقیقت رو متوجه بشه‌‌‌...

اگرچه لان ژان و هوان این حس رو درک میکردند اما باز هم پا به پای کریس اومدن واقعا سخت بود...

ولی همزمان هیچ کدوم نمیتونستند اعتراضی کنن...

اونها فقط چهار سال با این باور که فقط خودشون زنده موندند زندگی کردند و توی این چهار سال اگه کسی بهشون میگفت که برادرش زنده س خودشون رو مهم نبود چطور به جایی و کسی که احتمالا برادرش بود و اونجا حضور داشت میرسوندند...

و کریس پانزده سال با این حس زندگی کرده بود...

پس هردوشون بهش حق میدادند که بخواد خودش رو در سریع ترین زمان ممکن به گمشده ش برسونه...

اما خب دیگه دیروقت بود و بالاخره مجبور شدند یه جا برای خوابیدن وایسن...

برخلاف هوان و ژان که بعد از این همه سال بالاخره یه  خواب راحت داشتند... کریس برای یک ثانیه هم نتونست پلک روی هم بزنه‌...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now