e4

243 72 46
                                    

هوان مضطرب به خونه ای که جلوش بود زل زده بود...

جینگ یی... اون اینجاست...

درسته دقیقا همون بچه ی کوچولویی که یه زمانی توی شکمش زندگی میکرد نیست...

ولی...
یه جورایی...

احساس میکرد بچه ای که الان پشت دیوار های این خونه داره بازی میکنه...
بچه خودشه...
ولی بازم...

لان ژان اروم صداش زد
-برادر... نمیخوای بریم تو؟

هوان از فکر و خیال بیرون اومد ..
-آه... اره...اره میخوام... بیا بریم...

لان ژان به خاطر استرس برادرش لبخند کوچیکی زد   اروم به داخل هدایتش کرد...

خوشحال بود که هوان لباس راهبان مرگو عوض کرده بود وگرنه ممکن بود بچه هایی که توی حیاط بازی میکردند رو بترسونه...

همراه هوان آروم به طرف اتاق بچه ها رفتند..
از اونجایی که جینگ یی توی حیاط نبود پس باید داخل اتاق بوده باشه..

#

جینگ یی مضطرب به گنج کوچولویی که پیدا کرده بود نگاه میکرد...

یه جورایی میترسید‌‌‌‌...

شاید بهتر بود میفهمید این مال کیه و پسش میداد؟

پس منتظر گوشه اتاق نشست و به بچه ها نگاه کرد...
هیچ کس...

به نظر نمی اومد دنبال چیزی بگرده یا چیزی گم کرده باشه...

نفس راحتی کشید
یعنی این گنج کوچولو صاحبی نداشت!

خب...
اگه مال هیچ کس نیست پس عیبی نداره نه؟

نفس راحتی کشید
ولی همچنان صبر میکرد...

تا وقتی که عموش برگرده هر روز همینجا گوشه اتاق میشست تا اگه کسی دنبال چیزی میگشت کمکش کنه...

توی همین فکر ها بود که از چهار چوب در چیزی دید که باعث شد هیجان زده سر جاش بلند شه!

عموش!
اون داشت میومد سمت اتاق...

ذوق زده داد زد
-عمو!

و به طرف لان ژان دویید و خودش رو توی بغلش انداخت...

لان ژان هم روی زانو نشست تا هم قد جینگ یی بشه و بعد محکم بغلش کرد و سرش رو نوازش کرد
-سلام جینگ یی...

جینگ یی اروم خندید و از بغل لان ژان بیرون اومد و متوجه کسی شد که کنارش ایستاده...
برای چند ثانیه ای شوکه نگاهش کرد...

هوان هم ساکت و متعجب به جینگ یی زل زده بود...
این بچه...
جینگییه؟

هنوز هم خوابی که سالها پیش دیده بود رو یادش بود...

و همینطور خواب هایی که توی این سالها گهگداری در باره بچه ش میدید...

این بچه...
همون بچه ایه که توی خواب هاش میدید!

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now