e16

175 65 46
                                    

وی ینگ آروم دستش رو روی سینه ش گذاشت... خیلی درد داشت...

سریع وسایلش رو جمع کرد...
باید هرچه زودتر از اینجا دور میشد...

نمیخواست لان ژان با این حال ببیندش...
دوست نداشت ...این اتفاق بیفته...

یه دفعه صدایی از پشت سرش شنید
-وی ینگ؟

وی ینگ خیلی آروم برگشت...

با دیدن لان ژان پشت سرش خشکش زد

صبر کن اگه این که پشت سرشه لان ژانه پس اونی که الان رو به روش وایساده کیه؟!

یه دفعه فهمید قضیه چیه پس سریع گفت

-اه...که اینطور من مردم نه؟ فک میکردم مرگ دردناک تر از این حرفا باشه؟ اصلا نفهمیدم کی مردم! خوب پس تو الان قراره منو به دنیای ارواح ببری؟

لان ژان گیج نگاهش کرد
-چی داری میگی؟

وی ینگ خندید و آروم چند قدم جلو تر رفت و دست لان ژان رو گرفت

-بیا بریم دیگه من تحمل این شرایط رو ندارم...

لان ژان سریع دستش رو از تو دست ووشیان بیرون کشید و وحشت زده یکم عقب رفت و گفت
-تو...تو...! چت شده؟!

وی ینگ گیج نگاهش کرد و گفت
-صب کن... اگه تو الان یهو داری اینجوری واکنش میدی یعنی اون هدایتگر من به دنیای ارواح نیستی و اگه نیستی یعنی من هنوز نمردم؟ اخه مگه میشه من هنوز نمرده باشم؟

لان ژان نفس عمیقی کشید و گفت
-وی ینگ! چی داری میگی؟! حالت خوبه؟!

وی ینگ چیزی نگفت ...

ولی لازم هم نبود چیزی بگه چون لان ژان برادرش رو کمی اون طرف تر دید ...

برادرش جلوی یه نفر ایستاده بود و به نظر با هم حرف میزدند...

اون یه نفر...

لان ژان از این فاصله مطمئن نبود کیه اما احساس میکرد که آشنا باشه...

ولی وقتی اون شخص جاش رو با برادرش عوض کرد و یه جورایی برادرش رو به طرف درختی که اون کنار بود هل داد...

دیگه لان ژان منتظر نموند و به طرفشون دویید...

اون شخص...
هرکی که هست ...
مشخصه که داره به برادرش آسیب میزنه...

برای همین دستش رو مشت کرد و به طرفشون راه افتاد‌‌‌...

وی ینگ گیج به لان ژان نگاه کرد ...

صبر کن...
یعنی ممکنه که اون؟!

به دنبال لان ژان و به طرف اون دو نفر دویید...

باید مطمئن میشد که اون شخص همونیه که فکر میکنه!

#

مینگجو بعد از چند دقیقه آروم از هوان جدا شد و به هوان نگاه کرد...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now