ییفان واقعا نمیتونست باور کنه که توی این چند روزی که این بچه تاعو برای مراقبت از می اومده چقدر حالش بهتر شده...
اربابش هم حتی متوجه شده بود...
ولی...
هنوز حتی یک ماه هم نشده و دارن درباره ی فروش اون بچه بحث میکنند!
اربابش رو به ییفان گفت
-تو چی فکر میکنی؟ییفان سریع گفت
-ارباب... اون بچه رو نفروشید...اربابش نگاهی بهش انداخت
-بقیه میگن اون بچه واقعا بی مصرفه... چرا باید نگه ش دارم؟ییفان سریع گفت
-نه اون بچه بی مصرف نیست...اون... الان توی خونه ی منه... و خیلی خوب میتونه از عهده نگهداری از بچه ها بربیاد و... و...اربابش جلوش رو گرفت
-نگهداری از بچه ها... ولی من فرزندی ندارم و حتی اگه هم داشتم دایه ی مرد استخدام نمیکردم... برای این دلیل نمیتونم نگه ش دارم!ییفان کمی این پا و اون پا کرد و گفت
-ارباب... من مطمئنم که یه کاری هست که این بچه بتونه انجام بده! لطفا اجازه بدید...اربابش اهی کشید
-بسیار خب... اگه واقعا فکر میکنی ارزشش رو داره....انگشتش رو به صورت عدد یک در اورد
-ولی فقط یک هفته... اگه تا اون موقع نتونستی یه کاری براش پیدا کنی... اونوقت میفروشمش...ییفان سریع گفت
-بله قربان... متوجه شدم...ییفان بعد از اینکه اربابش مرخصش کرد به این فکر میکرد باید چه کاری برای اون بچه پیدا کنه...
توی عمارتشون نیروی کار زیاد داشتند...
برای همین عملا کاری نبود که بتونه به یه بچه بسپاره که همین حالاشم توش خرابکاری نکرده باشه...
ولی...
اصلا دوست نداشت اون بچه فروخته بشه...با توجه به کاری که ارباب باهاش کرده بود... مشخص بود که اگه بفروشدش به چه منظوری میفروشدش...
این بچه...
(توی همین فکرا بود که به خونه ش رسید و تاعو رو دید که داره با می بازی میکنه و میخندوندش)
این بچه ...خیلی معصومه...اصلا مناسب این کارا نیست...
باید نجاتش میداد!
ولی اخه چطوری؟
توی همین فکر ها بود که یکدفعه چشمش به گلدان کوچکی افتاد که کنار پنجره خونه کوچکشون قرار داشت...
و نمیتونست چیزی که میدید رو باور کنه!
از وقتی که همسرش مرده بود هیچ کس به این گلدان رسیدگی نکرده بود...
تا همین یکی دو هفته ی پیش هم مطمئن بود که خشک شده اما حالا...
یه جوانه ی خیلی کوچک زده بود...
ولی...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!