‌e37

110 42 22
                                    

ون چینگ در بهداری رو باز کرد و با دیدن هوان پشت در پرسید

-چی شده؟ بچه ت یا بچه ی اون راهب مرگ مریض شدن؟

هوان آروم جواب داد
-نه راستش‌‌... من با دواگر کار دارم... اه ... منظورم تاعو عه...

ون چینگ نگاهش کرد
-نمیتونم بذارم بری تو... هنوز احتمال داره بیمار بشی‌‌‌...برگرد برو ... هرچیزی که هست میتونه صبر کنه...

هوان سریع گفت
-راستش فقط باید از یه چیزی مطمئن بشم... اصلا‌‌... خودمم داخل نمیام خوبه؟ ببینید...

این دستبند مال عموی منه... همه ی این اویز ها رو عموش براش درست کرده طبق رسوم خاندان ...و هر کدوم یه معنا پشتشون دارن... ولی یکی... این یدونه رو احساس میکردم خیلی بی معنیه...

تا اینکه حدس زدم باید یه نصفه ی دیگه داشته باشه و بعد یادم افتاد تاعو... یه همچین چیزی داشت... میخوام مطمئن بشم که حدسم درسته یا نه و اگه اره چرا باید همچین چیزی داشته باشه...

ون چینگ چند ثانیه ای به دستبند زل زد و آروم گفت
-بیا تو...

#

تاعو ون چینگ و هوان هر سه به اویزی که حالا سه تیکه ش کامل کنار هم قرار گرفته بودند زل زده بودند...

هوان آروم گفت
-این... نماد خدای محبته...

ون چینگ آروم پرسید
-عموی تو ... مثل خودت بوده نه؟

هوان آروم تایید کرد
ون چینگ رو به تاعو گفت
-پس فرض من درست بوده...

بعد آروم گفت
-من باید برم و به کاری برسم...

و با عجله ازشون دور شد...
الان یه جورایی پر از احساسات مختلف بود که نمیدونست چطوری باید نشونشون بده...

هوان به تاعو نگاه کرد و گفت
-پس‌‌... تو و من... یه جورایی پسر عموی هم میشیم...
تاعو چیزی نگفت و فقط آروم اشکش رو پاک کرد...

هوان ادامه داد
-من نمیفهمم... عموم ... چرا هیچ چیزی نگفت... وقتی ازش پرسیدم گفت هیچ وقت بچه ای نداشته... عیچ وقت با کسی نبوده... عموم... عموم ادمی نبود که دروغ بگه... اون... ادمی نبود که با یه ادم متاهل وارد رابطه بشه... من‌...

تاعو آروم گفت
-اسم عموت... چیرن بود درسته؟

هوان گیج سری تکون داد
-از کجا میدونستی؟

تاعو آروم گفت
-راستش... یه خوابی دیدم... که مثل بقیه خواب هایی که تاحالا دیدم نبود... با اینکه الان خیلی وقته بیدارم... همه چیزش رو یادمه... درباره ی یه نفر به اسم چیرن بود..‌ و خانوادش‌‌‌.. که توی عمارت جیانگ برده بودند...

هوان آروم کنار تاعو نشست... و تاعو تعریف کرد

فلش بک

چیرن آروم همونطور که زمین رو دستمال میکشید به برادرش که کنار ارباب زاده چنگ نشسته بود و برای درس خوندن کمکش میکرد نگاه کرد...خیلی دلش میخواست جای برادرش باشه...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now