e54

68 29 20
                                    

تاعو به شیچن و ون چینگ که کنارش بودند نگاه کرد و ادامه داد

-این اخرین چیزی بود که دیدم... نمیدونم واقعیته یا نه... ولی... حس میکنم احتمالش زیاده که واقعی باشه... چون... مثل یه خواب معمولی نبود من...

شیچن اروم دست تاعو رو گرفت
هیچ کس حرفی نمیزد...

یه جورایی حرفی برای زدن باقی نمونده بود...
هر سه شون میدونستند...

این خواب تاعو واقعیت بوده...

ولی...

این قضیه...
خیلی چیزا رو تغییر میده...

#

هوان اروم توی بازار قدم میزد..‌ حسابی غرق فکر بود...

وقتی که بچه بود...
بارها براش سوال شده بود...
اینکه عموش چرا هیچ وقت ازدواج نمیکنه...

اوایل...
وقتی هنوز درباره تفاوت خانوادشون با بقیه خانواده ها نمیدونست فکر میکرد عموشون به خاطر اونهاست که ازدواج نکرده...

بعد از مرگ پدرشون بانو یو بلافاصله دستور داد که مادرشون به خاندانی که ازش اومده بود پس داده بشه...

البته دلیل این رفتار بانو یو هم براش سوال بود ولی...

اون زمان فکر میکرد عموشون چون دیگه خانواده ای نداشتند میخواست که همه ی توجه ش به اونها باشه...

همونطور که وقتی یکی از بچه هامادرشو از دست داد پدرش گفت که هیچ وقت ازدواج نمیکنه تا بتونه همه توجه ش رو به بچش بده...

و بعد از اینکه درباره رازشون فهمید...

فکر میکرد به خاطر این بوده که هیچ مردی رو پیدا نکرده که قبولش کنه...

ولی حالا...

واقعا خوشحال بود هیچ وقت پدر بزرگش رو ندیده...

نمیدونست همچین ادمی که تاعو ازش میگفت ممکن بود باهاش چه رفتاری داشته باشه...

توی همین فکر ها بود که صدای مینگجو رو شنید که صداش میزد...

به مینگجو که جینگ یی رو روی شونه هاش نشونده بود و دست هوایسانگ رو گرفته بود و به طرفش می اومد نگاه کرد...

لبخندی زد و به طرفشون راه افتاد‌...

شرایط تاعو واقعا عجیب و سخت بود...

اما از یه چیزی مطمئن بود...

حالا که مشخص شده یه پسر عمو داره...
قطعا باهاش بیشتر از قبل وقت میگذروند!

وقتی به مینگجو رسید رو به جینگ یی گفت
-هی... اون بالا چی کار میکنی؟

جینگ یی چیزی نگفت اروم سر مینگجو رو توی بغلش گرفت...

مینگجو به جاش جواب داد

-حس کردم خسته شده برای همین بغلش کردم...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now