رونان به شمشیری که داشت الان توی اون کوره میسوخت و ذوب میشد نگاه کرد و اهی کشید...
اون شمشیر واقعا حیف بود ولی خب...
اون شمشیر مال اثاریه...و اگه اثاری با این رفتار ها خودش رو از زنجیر عذاب وجدان گذشته ش رها میکنه ایرادی نداره...
به اثاری که کنارش ایستاده بود نگاه کرد و گفت
-خب... حالا میخوای چی کار کنی؟اثاری اروم جواب داد
-نمیدونم... هیچ وقت... به بعد از اینش فکر نکرده بودم... عموم جایی دفن نشده پس نمیتونم ببرمش سر مزارش... فکر کنم بهتر باشه توی رودخانه بندازمش...رونان هوم ارومی گفت
بعد از اینکه کار اثاری تموم شد ... اروم کنار رونان به طرف پلی که مردم محلی خاکستر مردگانشون رو از اونجا داخل رودخانه میریختند راه افتادند...همزمان با اثاری که داشت آیین مخصوصی رو انجام میداد... رونان به این فکر میکرد که خیلی وقته که برای هیچ کس عزاداری نکرده...
خونه ی رونان اردوگاه کوچک نظامی ای بود که مخفیانه توی شهر ازادی ساخته شده بود...
از زمانی که این کار رو شروع کرده بود مرگ افراد زیادی رو دیده بود ...
یه جورایی انجام آیین مذهبی مرگ براش مسخره شده بود...
اینکه واقعا مردگان منتظر پول کاغذی یا وسایلشون که قراره براشون سوزونده بشه باشن...
یه جورایی احمقانه س...پس کسایی مثل خودش که هیچ خانواده ای نداشتن چی؟
برده ها قراره بعد از مرگ هم برده باشن؟
اگرنه به لباس و وسایل یه برده چه احتیاجی دارن... و اگر آره...
پس فایده مرگ چیه؟توی همین فکر ها بود که اثاری صداش زد و گفت کارش تموم شده...
رونان بی هیچ حرفی اونو تا دروازه شهر همراهی کرد و توی سکوت به اثاری که داشت درباره اینکه هم برای عموش و هم پدر و خواهر و برادر های ناتنیش و هم بانوی عمارت و مادرش دعا کرده گوش میداد...
که صدایی غرغری باعث شد اثاری حرفش رو قطع کنه بلند شد..
رونان نگاهش کرد
-اگه انقدر گرسنه ای زودتر بهم میگفتی...اثاری خجالتزده سرش رو پایین انداخت و گفت
-من... من ... گرسنه نیستم...رونان سری تکون داد
-باشه... باشه... حالا چی میخوری؟ از شهر که خارج بشیم باید مدت طولانی ای رو پیاده بریم... و تا دو روزی فکر کنم به شهر بعدی نرسیم... پس بهتره یه چیزی بخوری که سیر بشی...#
اثاری کنار رونان داخل چای خونه نشسته بود و یه جورایی جرئت نداشت حرفی بزنه...
مهماندار چای خونه برای سفارش اسم هاشون رو پرسیده بود...
و از اونجایی که اثاری میدونست اسمش برای اون مهماندار سخت خواهد بود فقط گفته بود "ری"...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!