e51

81 25 8
                                    

چیرن مطمئن بود که کاملا اماده س...

ولی هیچ کسی هیچ وقت کاملا برای همچین چیزی آماده نیست...

پس وقتی دایه لین صداش زد و گفت دیگه همین روزا وقتش میشه که بچه ش دنیا بیاد حسابی جا خورد...

فکر به اینده میترسوندش.‌‌..

بچش...
به زودی دنیا میاد...

جدا از دردی که میدونست قراره بکشه... فکر بعدش...
دایه گفته بود که بلافاصله بعد از تولدش اونو ازش میگیرن...

یعنی اونقدر سریع انجامش میدادن که حتی فرصت نداشت خداحافظی کنه؟

یا نه...
بهش اجازه ی خداحافظی میدادند؟

به اتاقش برگشت و کمد کوچیکش رو باز کرد و از بین لباس هاش لباس کوچیکی که وقتی هنوز توی غار بودند برای بچه ش درست کرده بود رو بیرون اورد...

آروم دستی روی لباس کشید...

یعنی وقتی بچه ش رو ببرن... کسی پیدا میشه که اونو مثل بچه ی خودش دوست داشته باشه؟

اون...
حتی نتونسته بود براش اسم انتخاب کنه...

دایه لین گفته بود که نباید این کار رو بکنه...

چون در این صورت به هیچ وجه نمیتونه فراموشش کنه...

اگرچه همه ی حرفای دایه لین تا الان درباره ی بچه ش درست به نظر میرسیدند...

ولی این حرفش...
چیرن زیاد مطمئن نبود...

با اسم یا بدون اسم...

چیرن مطمئن بود که هیچ وقت قرار نیست بچه ش رو فراموش کنه...

یه روزی... وقتی که ... یه جوری موفق شد از عمارت جیانگ بیرون بیاد...

وقتی که دیگه مجبور نبود کنار پدر و مادرش  کنه... دنبال بچه ش میرفت...

اونو بر میگردوند پیش خودش...
مطمئن نبود که وقتی بچه ش بزرگ شه چطوری قراره بشناسدش اما...

حس میکرد... نه...میدونست که وقتی ببیندش میشناسدش!

اروم اویز کوچیکی که فعلا توی دستبندش بود رو لمس کرد‌...

خیلی زود این اویز... اگه شانس خداحافظی پیدا میکرد به دست بچه ی کوچولوش بسته میشد...

نفس عمیقی کشید و دراز کشید و چشم هاش رو بست...

امیدوار بود که اگه خوابش برد... رویا ببینه...

اونجا تنها جایی بود که میتونست کنار بچش بمونه...

#

بالاخره لحظه ی موعود فرا رسید...

چیرن بلافاصله روی رخت خوابی که دایه لین براش اماده کرده بود دراز کشید و دایه لین مشغول شد...

freedom 3 : beginning of the endWhere stories live. Discover now