-دلیلش این بود که...من واقعا برادرش نبودم...
کریس جا خورد
-چی؟تاعو آهی کشید و گفت
-تقریبا پنج...یا شش سال پیش تصادفا خواهرم رو دیدم... اون بهم این فلز عجیب رو داد...و گفت دیگه وقتشه همه چیزو بدونم...کریس اوه آرومی گفت...
حالا میدونست چرا تاعو نمیخواست درباره این آویز حرفی بزنه...ولی دیگه دیر بود...
تاعو ادامه داد
-خواهرم...اون تعریف کرد که مادرم... اون زمان باردار بوده... ولی روزی که ارباب برای خرید تعدادی برده از عمارت خارج میشه ...اون درد زایمانش میگیره و... خب... بچه ش زنده نمیمونه...
کریس یکم به تاعو نزدیک شد
تاعو چیزی نگفت و همونطور که اون تکه فلز رو توی مشتش فشار میداد ادامه داد-خواهرم میگفت که مادرمون خیلی برای بچه ی از دست رفته ش بی تابی میکرده... وقتی پدرمون بیرون میره متوجه میشه که ارباب همراه برده ها ...یه برده ی نوزاد هم خریده بوده... یعنی در اصل... نخریده بوده... صاحب برده فروشی دوست اربابمون بوده و اون نوزادو... که میشدم من...همینطوری به اربابمون میده ...
و پدرم... منو به خونه میاره... مادرم وقتی منو میبینه ... بهم شیر میده و منو به عنوان پسر خودش میدونه... ولی خب... این فلز عجیب غریب دور گردنم بوده ... نمیدونم شاید نشونه ای بوده که مادر واقعیم برام گذاشته بوده تا بعدا پیدام کنه...
نفس عمیقی کشید و سریع گفت
-مادرم... نمیخواسته من هیچ وقت اینو ببینم... فکر کنم میخواسته تا همیشه پسر خودش بمونم ولی خب... درهرحال... خواهرم اینو بهم داد... منم... تصمیم گرفتم بندازمش...کریس هوم آرومی گفت و تاعو آروم گفت
-میدونی یی... اولش... اولش نمیخواستم... سعی کردم دورش بندازم ...به هرحال پدر و مادر واقعیم رو هیچ وقت ندیدم و اونا هیچ وقت برام پدر و مادر نبودن...ولی بعد... با خودم گفتم اگه منو به زور ازش جدا کرده بوده باشن چی؟ اگه اونم ...نمیخواسته منو ازش بگیرن چی؟ شاید برای همینم این فلز رو که هیچ ایده ای ندارم چیه انداخته گردنم...برای همین من... تصمیم گرفتم بندازمش...
کریس هوم آرومی گفت و بعد تاعو رو توی بغلش نشوند...
تاعو اروم ادامه داد
-میدونی... فکر کنم خواهرم حسابی ازم کینه به دل گرفته بوده... برای همین بهم اینو گفته... چون... انگار مادرم... به خاطر من اون داستانو گفته بوده... تا همسر بعدیش اذیتم نکنه... چون بلافاصله بعد از فروخته شدنم ازدواج میکنه...ولی این کارش... باعث میشه خواهرم مجبور به ازدواج بشه...کریس چیزی نگفت فقط آروم سر تاعو رو نوازش کرد...
تاعو نگاهش کرد
-یی من... برای این نمیخواستم چیزی بگم... درد داره... فقط همین... من...
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!