وی ینگ خیلی آروم همونطور که دست آ-یوان رو گرفته بود توی بازار قدم میزد...
از اونجایی که اون و آ-یوان قرار بود خیلی زود و بعد از ازدواجش با وانگجی یه خانواده بشن وی ینگ آ-یوان رو با خودش اورده بود تا کمی بیشتر کنار هم وقت بگذرونند...
آ-یوان بچه خیلی ارومی بود پس خرید کردن در کنارش زیاد سخت نبود...
معمولا هرچیزی که وی ینگ میگفت رو گوش میداد...
برای همین این خرید زیاد سخت نبود...ولی وی ینگ یه جورایی امیدوار بود که سخت باشه...
بچه ی سن آ-یوان باید یکم سر سخت تر باشه...
توی همین فکر ها بود که متوجه شد آ-یوان یکم هیجان زده تر به جایی نگاه میکنه...
وی ینگ خوشحال به دنبال چیزی که باعث هیجان آ-یوان شده بود گشت که با چیزی که دید یه جورایی همزمان با شاد شدن غمگین شد...
کمی اون طرف تر جینگ یی در حالی که دست هوان رو گرفته بود به آ-یوان نگاه میکرد...
هوان درحال حرف زدن با صاحب غرفه بود و اصلا متوجه نشده بود ولی وی ینگ حدس میزد که به محض متوجه شدن دست جینگ یی رو بگیره و برن...
خوب میدونست که هوان زیاد باهاش راحت نیست...
خب...طبیعیه نه؟
وی ینگ تمام جزئیات رو نمیدونست اما میدونست که توی بحثی که چند وقت پیش بین هوان و لان ژان پیش اومده بود قطعا درباره اون هم حرف زده بودند...
پس بهتر بود قبل از اینکه هوان متوجه شون بشه برن ولی...
به آ-یوان نگاه کرد
و بعد نفس عمیقی کشید...خب...
به خاطر این بچه ها هم که شده شاید بهتر باشه یکم حرف بزنن و سو تفاهم ها رو حل کنند...
پس...
دست آ-یوان رو گرفت و به طرف هوان و جینگ یی راه افتاد...#
وی ینگ رو به روی هوان توی چای خونه نشسته بود و یه جورایی نمیدونست چطور باید بحث رو شروع کنه...
درسته که خودش پیشنهاد داده بود که اینجا بیان و صحبت کنن ولی...
خب یه جورایی بعد از اینکه دید هوان چه چیز هایی خریده تمام اعتماد به نفسش رو از دست داده بود...
و حالا...
هوان گیج و منتظر بهش زل زده بود ...واقعا دوست نداشت این صحبت کردن با وی ینگ رو قبول کنه... ولی...
خب اون به زودی قراره همسر برادرش بشه...
نمیتونست این دعوت رو رد کنه میتونست؟بالاخره وی ینگ گفت
-من... میخواستم... یکم... با هم صحبت کنیم درباره... قبلا ها... من...نفس عمیقی کشید و ادامه داد
-من میخواستم بابت گذشته ها ازت عذرخواهی کنم... میدونم که یه عذر خواهی نمیتونه گذشته رو جبران کنه ولی...هوان نذاشت وی ینگ حرفش رو تموم کنه آروم خندید و گفت
-به خاطر این استرس داشتی؟و بعد گفت
-گذشته ها رو نمیتونی جبران کنی... پس بابتشون خودت رو نگران نکن...وی ینگ گیج نگاهش کرد که هوان ادامه داد
-بابت عذر خواهیت... ممنونم... ولی همونطور که خودت گفتی یه عذر خواهی نمیتونه چیزی رو جبران کنه... در اصل هیچ چیزی نمیتونه...وی ینگ سرش رو به معنی فهمیدن تکون داد...
هوان ادامه داد
-اما میتونه در آینده متفاوت باشه...وی ینگ نگاهش کرد که هوان ادامه داد
-وقتی بچه بودیم... من همیشه خوشحال بودم که وانگجی تو رو به عنوان ارباب زاده ش داره... و حالا که شما قراره کنار هم باشید...واقعا خوشحالم که تو رو داره...اما اینو بدون که امیدوار بودم با کس دیگه ای باشه... ولی این میتونه بعدا تغییر کنه و رابطه مون بهتر بشه... اینها به زمان بستگی داره... یکم... گذشتن از اتفاقای گذشته طول میکشه...
وی ینگ سریع گفت
-میفهمم... من... میخوام که همه چیز بهتر بشه... و...هوان کمی منتظر موند و وقتی دید که دیگه حرفی نمونده آروم وسیله هاش رو برداشت و گفت
- من دیگه باید برم ... کار های زیادی هست که باید انجام بدم... پس...
وی ینگ درحالی که تلاش میکرد که به چاقو ها نگاه نکنه سریع گفت
-باشه...هوان هم سری تکون داد و بعد از اینکه سفارش خودش و جینگ یی رو حساب کرد از چای خونه خارج شد
#
هوان مضطرب به رو به روش زل زده بود...
وقتی مینگجو بهش گفته بود که داخل این اردوگاه نظامی یه کارگاه اهنگری وجود داره و قصد دارن برای دفاع از مردم دربرابر جنگ احتمالی اسلحه بسازند و اهنگر کم دارن...
خب... هوان نتونسته بود فکرش رو از سرش بیرون کنه...
قبلا کنار عموش توی کارگاه عمارت جیانگ کار کرده بود...
درسته زیاد حرفه ای نبود اما...
شاید میتونست یه کمکی بکنه...به هرحال این چاقو های قدیمی و زنگ زده رو از توی بازار گرفته بود...
میتونست این ها رو ذوب کنه و با راهکاری که بلد بود بخش های سالم و به درد بخور فلزش رو جدا کنه...
شاید اینطوری... میتونست به درد بخور باشه...
از زمانی که به این شهر اومده بود...یه جورایی احساس بی فایده و سر بار بودن داشت....
پس...
اگه میتونست اینجا کاری پیدا کنه...
واقعا خیلی خوب میشد...نفس عمیقی کشید و آروم وارد اهنگری شد...
بر خلاف انتظارش افراد زیادی اونجا نبودند...
این..یه نشونه خوبه مگه نه؟
شاید میتونست اینجا یه کار پیدا کنه!
YOU ARE READING
freedom 3 : beginning of the end
Fanfiction-تموم شد...دیگه تموم شد... دیگه نمیذارم هیچ چیزی ما رو از هم جدا کنه... قول میدم!