پارت یکم

597 41 1
                                    

_زودباش سوهانا کم مونده زودباشسوهانا در حالی که از درد گریه میکرد گفت: نمیتونم دیگه نمیتونم بسه_سرش بیرونه یکم دیگه زور بزنهمراه با زور زدن سوهانا رعد و برق وحشتناکی زد، صدای فریادش بین هجوم وحشتناک باران گم شد و چند لحظه بعد صدای دل نشین بچه ای ک...

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

_زودباش سوهانا کم مونده زودباش
سوهانا در حالی که از درد گریه میکرد گفت: نمیتونم دیگه نمیتونم بسه
_سرش بیرونه یکم دیگه زور بزن
همراه با زور زدن سوهانا رعد و برق وحشتناکی زد، صدای فریادش بین هجوم وحشتناک باران گم شد و چند لحظه بعد صدای دل نشین بچه ای کل فضای اتاق رو پر کرد، سوهانا که حالا دردش ساکت شده بود، سرش رو روی بالشت گذاشت و نفس عمیقی کشید، اما جلوی چشمای بهترین دوستش اتفاق شوکه آمیزی افتاده بود، صدای بچه میومد سوهانا غمگین به قطرات باران که به پنجره میخورد زل زده بود و آروم اشک میریخت تا اینکه گفت: لیسا، بچه سالمه؟
لیسا که همچنان با تعجب بچه رو نگاه میکرد دست و پا شکسته گفت: آآ... آره
سوهانا از لحن لیسا تعجب کرد و سرش رو به سمتش برگردوند و گفت: ینی چی؟ طوری شده؟
لیسا به خودش اومد وقتی دید سوهانا خونریزی شدیدی داره گفت: نه باید زنگ بزنم اورژانس خونریزی شدیدی داری
اینو گفت و بچه رو از سوهانا دور کرد و به اتاق کناری برد، اما سوهانا اصرار به دیدن بچه ش میکرد، میدونست اتفاقی برای بچه افتاده که لیسا انقدر شوکه بهش نگاه میکرد پس با اصرار گفت: نه بچه رو بده میخوام ببینمش
اما لیسا گوش نداد و با اورژانس تماس گرفت: آمبولانس میخواستم تو خونه دوستم زایمان کرده
سوهانا: لیسا بچه رو بده
پرستار: اون صدای مادر بچه ست؟
لیسا بدون جواب دادن به سوال پرستار گفت: لطفا به این آدرس بیایید
سوهانا: لیسا بچم، بچمو بده خواهش میکنم
لیسا گوشی رو قطع کرد و نزدیک سوهانا شد، خونریزیش شدیدتر شده بود، فورا دستمالی برداشت و به سمت زخمش رفت، سوهانا گفت: بچمو بیار لعنتی
لیسا گریه کرد و گفت: باشه الان میارم
به سراغ بچه رفت و برگشت، اما دیر شده بود، از خونریزی زیاد سوهانا بیهوش شد، چند دقیقه قبل از رسیدن اورژانس، جونش رو از دست داد، لیسا برای اینکه به حرف سوهانا گوش نداده بود خودش رو سرزنش میکرد، تا زمان رسیدن اورژانس از گریه امونش بریده شده بود، صدای نم نم تند باران و رعد و برق و زنگ خونه با صدای گریه خودش و بچه عجین شده بود، حالا اون مونده بود و بچه بهترین دوستش، باید چیکار میکرد؟، سرپرستش میشد؟ یا بچه رو به دست پرورشگاه میسپرد؟ تو برهه ای از زمان بود که تصمیم گیری براش شده بود عذاب، اما بالاخره تصمیم گرفت و بچه دوستش شد بچه خودش، بچه ای که انگار حال لیسا رو بهم میزد....

فیک: جونگکوکWhere stories live. Discover now