پارت شصت و ششم

47 9 0
                                    

_میگم اصلا میدونی کی میرسیم؟!
+چند دقیقه دیگه
_ای بابا
+چته جیمین؟!
جیمین با دلشوره ای که داشت گفت: هیچی
و به آسمون نیمه ابری با دلشوره شدیدی که داشت خیره شد....

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

_این کیه؟! +یواین گفت اسمش مین یونگیه_دانگ میخوای چیکار کنی؟! دانگ: هیچی_هیچی؟! دانگ: آره سلوی واقعا هیچیسلوی: پس چرا عکس و گرفتی؟! دانگ: چون میخوام بشناسمش و وقتی اومد باهاش حرف بزنمسلوی: چرا؟! دانگ سلوی رو روی پاهاش نشوند و گفت: چون وقت زندان رف...

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

_این کیه؟!
+یواین گفت اسمش مین یونگیه
_دانگ میخوای چیکار کنی؟!
دانگ: هیچی
_هیچی؟!
دانگ: آره سلوی واقعا هیچی
سلوی: پس چرا عکس و گرفتی؟!
دانگ: چون میخوام بشناسمش و وقتی اومد باهاش حرف بزنم
سلوی: چرا؟!
دانگ سلوی رو روی پاهاش نشوند و گفت: چون وقت زندان رفتن یواین رسیده
سلوی خندید و گفت: دیوونه
بعد شروع به بوسیدن هم کردند...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

رسیدند و با توقف ماشین دلشوره جیمین انگار شدت بیشتری گرفت، به خوابگاه نگاه کرد و با قورت دادن بزاقی که حتی توی دهن خشکش نبود از ماشین پیاده شد، ترس رو توی بند بند وجودش حس میکرد، نامجون گفت: بچها رسیدیم پیاده شینهمه خسته پیاده شدند و با کمک هم وسا...

Hoppla! Dieses Bild entspricht nicht unseren inhaltlichen Richtlinien. Um mit dem Veröffentlichen fortfahren zu können, entferne es bitte oder lade ein anderes Bild hoch.

رسیدند و با توقف ماشین دلشوره جیمین انگار شدت بیشتری گرفت، به خوابگاه نگاه کرد و با قورت دادن بزاقی که حتی توی دهن خشکش نبود از ماشین پیاده شد، ترس رو توی بند بند وجودش حس میکرد، نامجون گفت: بچها رسیدیم پیاده شین
همه خسته پیاده شدند و با کمک هم وسایلها رو از ماشین بیرون آوردند، نامجون در زد ولی گوشهای جیمین صدای دررو با بلندترین حالت ممکن شنیدند، تمام وجودش میلرزید اما خودش رو کنترل میکرد، وارد شدند و با حالتی کلافه به نگهبان سلام دادند، کمی که طول حیاط رو طی کردند،

فیک: جونگکوکWo Geschichten leben. Entdecke jetzt