از فرودگاه تا پرورشگاه هزار جور فکر کرده بود، مثل وقتی که حرفهاش و کنار هم چیده بود تا برای مادرش دلیل های قانع کننده داشته باشه حالا داشت تلاش میکرد تا برای مدیر پروشگاه دلیل داشته باشه، هر چی به پرورشگاه نزدیک میشد دلشوره هاش بیشتر از قبل بود، پس از چند لحظه رسید، خیلی دست دست کرد برای اینکه بره تو، ولی بالاخره با یه نفس عمیق داخل شد، مستخدم پرورشگاه جلو اومد و گفت: سلام خانوم امروز بازدید نداریم
لیسا با صدای لرزانی گفت: نه من با مدیرتون کار دارم، خانوم...
مستخدم حرفش و کامل کرد و گفت: خانوم هیونجین پارک نیم ساعت دیگه میاد
لیسا: اشکالی نداره منتظر بمونم؟
مستخدم: نه بفرمایید بالا
لیسا داخل دفتر مدیر شد و روی صندلی راحتی ای نشست و کمی به در و دیوار نگاه کرد، تا اینکه صدای گریه نوزادی توی راهرو پیچید، مستخدم داخل شد و لیوان چای رو جلوی لیسا گذاشت بعد با شنیدن صدای بچه گفت: وای این باز شروع کرد من برم.....
بعد وسط حرفش به لیسا نگاه کرد، لیسا اشک میریخت و به طرف راهرو نگاه میکرد، مستخدم گفت: حالتون خوبه؟
لیسا با بغض زیادی گفت: صدا صدای بچه منه
مستخدم: چی؟
لیسا بلند شد و گفت: میخوام ببینمش
خواست بیرون بره که مستخدم گفت: خانوم صبر کنید اجازه ندارید برید اتاق بچها
لیسا با حرص و گریه گفت: اما اون بچه منه ولم کن...
در کشاکش لیسا و مستخدم مدیر داخل شد، با دیدن مدیر لیسا و مستخدم ساکت شدند اما همچنان صدای بچه میومد، مدیر به مستخدم اشاره کرد تا بره پیش بچه و بعد داخل شد و گفت: بعد از یه روز اومدی چرا؟
لیسا اشکهاشو پاک کرد و بعد آب دهانش رو قورت داد،هیونجین با حرص نگاهش کرد و بعد از رفتن پشت میزش گفت: بشین
لیسا کمی دست به صورتش کشید و بعد نشست، هیونجین گفت: چرا اومدی؟
لیسا نفس عمیقی کشید و بعد شکسته گفت: اومدم،،، بچه مو....
هیونجین وسط حرفش: بچه تو؟
لیسا نگاهش کرد و هیونجین ادامه داد: بهتره بری ما اینجا بچه به زن های بی کفایت نمیدیم
لیسا عصبی بلند شد و گفت: من نیومدم بچه بگیرم اومدم بچه مو ببرم
هیونجین هم با عصبانیت بلند شد و گفت: تو بچه تو گذاشتی رفتی
لیسا: دلیل داشتم
هیونجین: دلیلش؟
لیسا: به خودم مربوطه
هیونجین خنده هیستریکی کرد و گفت: خواهشا بس کن واضحه که تو مادر خوبی نیستی
لیسا با حرص گفت: تو مادر خوبی هستی؟
هیونجین ساکت شد و یاد بی احتیاطی زمان تصادفش افتاد، یاد مستیش پشت فرمون و پرت شدن بچه ش از ماشین و درجا کشته شدنش افتاد، به لیسا نگاهی انداخت و لیسا گفت: میبینی؟ هممون یه نقصی داریم
بعد گریه کرد و گفت: این صدایی که آروم نمیشه بچه منه منو میخواد، لطفا بهم برش گردون....
هیونجین نشست و بعد از کمی فکر کردن با اتاق نوزادان تماس گرفت و به مستخدم گفت بچه رو بیاره، بعد از چند لحظه مستخدم با بچه در حال گریه وارد اتاق شد، لیسا فورا به سمتش رفت و بغلش کرد و در کمال تعجب بچه تو بغل لیسا آروم شد، کمی بعد لیسا به همراه بچه خارج شد و در حالی که به حرفهای مدیر فکر میکرد سوار ماشین شد...
هیونجین: من بچه مو تو تصادف به خاطره خوردن الکل زیاد جین رانندگی از دست دادم، از اون لحظه به بعد الکل و کنار گذاشتم و پس از خوندن درس های تخصصی شدم مدیر این پرورشگاه، گرچه هزارتا بچه زیر دستم زندگی میکنن و باهاشون خاطره سازی میکنم اما دیگه بچه خودم و ندارم، اگر امروز از در این اتاق با بچه ت رفتی بیرون نزار هیچ مشکلی بین تو و اون فاصله بندازه، چون فاصله ها گاهی انقدر زیاد میشه که حتی اگه بخوای دوباره بهش برسی دیگه نمیتونی.....
با فکر به حرفهای هیونجین نگاهی به بچه که در حال بازی لای پتوش بود و مدام به صورت لیسا دست میزد انداخت و خندید، و پیش خودش گفت: صدات و از بین اونهمه نوزاد تشخیص دادم، خودمم باورم نمیشه،
بعد خم شد و چهره ظریف بچه رو بوسید و گفت: جونگکوک من....اولین ها همیشه قشنگن....
YOU ARE READING
فیک: جونگکوک
Fanfictionاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...