_زاویه رو داری؟
+آره
_خوبه شیرجه میرم بگیر
+اوکی
خواست عکس بندازه اما بعد از شیرجه چیزی ندید، با دقت از توی دوربین نگاه کرد، اما خبری نبود، بلند داد زد: تهیونگ؟!
سطح دریا صاف بود، هوا هر لحظه تاریک تر میشد و میدان دید کمتر، با استرس دوباره داد زد: تهیونگ؟!
اما خبری نبود، به اطراف نگاه کرد و از استرس انگار که سردش باشه دندوناش بهم ساییده میشد، دوباره با ترس بیشتری صدا زد: تهیونگ؟!
اما باز هم جوابی نگرفت، اینبار بدون ذره ای درنگ به سمت دریا رفت و سعی کرد پیداش کنه.....ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_چی؟!
+آیو ببین به کسی نباید بگی؟!
آیو با تعجب و ترس با لحنی که انگار سعی میکرد صداش رو بیاره پایین گفت: نم آن چی میگی این یارو یه جوری اقدام به قتل کرده اگر یواین بمیره میدونی چی میشه؟
نم آن: میدونم
آیو: نمیدونی ببین اگر یواین بمیره تو هم تو قتلش شریکی
نم آن با تعجب: چی به من چه!!!!
آیو: بله به خاطر اینکه نمیری راجع به اون سوپ به دکترا بگی
نم آن: میگم مطمئن نیستم به خاطر اون سوپ باشه بدحالیش
آیو: مطمئن باش چون دکترا میگن اینطوریه
نم آن با کلافگی: بیخیال ببین آیو بزار این پسره برداره من بهش بگم برگردن
آیو: که چی؟
نم آن: مگه نمیگی اگر یواین بمیره منم مقصرم؟
آیو: خب؟!
نم آن: خب میخوام بگم برگردن دیگه
آیو: خب چرا الان نمیری اسم طرفو بگی؟
نم آن: اسمشونو نمیدونم
آیو:من اسم دو نفرشونو میدونم یکی جیهوپ یکی جونگکوک من میرم بگم
خواست بره که نم آن جلوشو گرفت و گفت: نه نه وایستا
آیو: چیکار میکنی؟
نم آن با حالت التماس گفت: نرو
آیو: چرا؟
نم آن: ببین درسته این مشکل به وجود اومده ولی از چهره اون پسرا مشخصه که اینکاره نیستن
آیو با حالت مسخره گفت: کدوم کاره؟ آدم کش؟
نم آن پاسخی نداد و آیو گفت: صد دفعه گفتم از رو ظاهر قضاوت نکن نمیفهمی که، برو کنار
نم آن: نه خواهش میکنم
آیو: نم آن؟!!!!
نم آن: خواهش بزار به خودشون بگم خودشون بیان اینطوری زشته
آیو: زشت؟ یارو داره میمیره
نم آن: ببین بعد الان چند ساعت از اتفاقی که افتاده گذشته اگه الان بگیم خودمونم تو درد سر میفتیم بفهم
آیو: هر چی بیشتر طول بکشه خبر دادن بیشتر تو درد سر میفتیم برو کنار
نم آن: نه تو رو خدا
آیو با زور بیشتر نم آن رو کنار زد و گفت: د برو کنار احمقی؟!! به خاطر چندتا پسری که نمیشناستشون داره بال بال میزنه
آیو بیرون رفت و نم آن دنبالش حرکت کرد و گفت: وایستا خواهش میکنم...ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
_تهیونگ؟!!!!!
برای گرفتن جوابی ازش انگار تا وسطای دریا رفته بود، با هراس به اطرافش نگاه میکرد، هوا رو به تاریکی میرفت و انگار بین این تاریکی خودش رو تنها میدید تا اینکه با تکانه های آب پشت سرش به سرعت به عقب نگاه کرد و تهیونگ رو دید که داشت بهش نگاه میکرد پ انگار کمی اخم کرده بود، با عصبانیت گفت: دیوونه ای؟! کجا بودی؟! فکر کردم اتفاقی برات افتاده
تهیونگ بهش نگاه کرد و با کمی اخم گفت: تا وسط دریا اومدی؟
جونگکوک با عصبانیت: باید پیدات میکردم
تهیونگ: به خاطر پیدا کردن من تا وسط دریا اومدی؟
جونگکوک: آره
تهیونگ: وگرنه فوبیا داری؟!جونگکوک به متوجه سوتیش شد به تهیونگ نگاه کرد و چهره عصبانیش به چهره شرمندگی دراومد، تهیونگ با همون اخم نگاهش کرد و بعد گفت: واقعا که
خواست به سمت ساحل بره که جونگکوک از پشت بغلش کرد و گفت: متاسفم
تهیونگ با اینکه از دستش دلخور بود ولی با حس آغوش گرم جونگکوک طوری که حس گرمیه لذت بخشی بگیره کمی عقب رفت و طوری ایستاد که بدنش به بدن جونگکوک بخوره، بعد کمی مکث کرد و با لبخند کمرنگی پیشونیش رو به پیشونی جونگکوک زد وانگار دلخور بودنش رو فراموش کرده بود اما به خودش مسلط شد و گفت: چیه؟
جونگکوک با بغض: متاسفم
تهیونگ: و دیگه دروغ نمیگی
جونگکوک چیزی نگفت و تهیونگ گفت: ولی بازم میگی
باز هم جونگکوک ساکت موند و تهیونگ به سمتش برگشت و صورتش رو بین دستاش گرفت و ادامه داد: نمیدونم چه رازی داری؟! نمیدونم چه مشکلی این وسط هست که مجبورت میکنه دروغ بگی
جونگکوک چشماشو دزدید و تهیونگ گفت: امیدوارم خودت یه روزی بهم بگی
جونگکوک: م،،، من...
تهیونگ وسط حرفش گفت: هیش بیا بریم دیگه داره شب میشه نامجون عصبانی میشه
جونگکوک لبخند زورکی ای زد و گفت: ع باشه بریماما هیچ وقت قرار نبود تهیونگ از رازش با خبر بشه...
YOU ARE READING
فیک: جونگکوک
Fanfictionاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...