_کجا؟
+دانشگاه
_چی؟
+دارم میرم دانشگاه مامان
_ینی چی تو کی دانشگاه قبول شدی؟
+وقتی حواست نبود!!!
_جونگکوک وایستا
جونگکوک: چیکارم داری؟
لیسا: یهویی تصمیم گرفتی؟ بدون خبر؟
جونگکوک: اگه خبر میدادم چیکار میکردی؟
لیسا سکوت کردو جونگکوک با چشمانی که کمی تر شده بود ادامه داد: جلومو میگرفتی؟ میگفتی تنهام نزار؟ یا زودتر از موعد بدرقه م میکردی؟
لیسا با کمی کلافگی گفت: منظورت چیه؟
جونگکوک لبخندی زد و گفت: من دارم میرم و دیگه نمیام
لیسا: ینی چی که نمیایی؟!
جونگکوک: میمونم تو خوابگاه
لیسا با تعجب: چی تو خونه داری!
جونگکوک بی حوصله و کلافه گفت: طوری رفتار نکن که انگار واست مهمه که برگردم!! خونه؟ به این زندان بی تفاوتی میگی خونه؟
لیسا اما بغض گفت: اینطوری حرف نزن من،،،من خیلی تلاش کردم که....
جونگکوک وسط حرفش گفت:آره تو تلاش کردی ولی منم تلاش کردم، تلاش کردم بهت ثابت کنم من...
حرفش و نصفه گذاشت و بعد نفس عمیقی کشید تا بتونه بغضش رو کنترل کنه و ادامه داد: دیگه میتونی وسایلت رو از کمد مخصوصت دربیاری و مثل هر خونه معمولی دیگه ای بچینیشون...
لیسا اینبار اشک ریخت و با داد گفت: جونگکوک بس کن...
جونگکوک با بغض و شکننده گفت: خداحافظ....
رفت و لیسا کنار در نشست و شدیدا به گریه افتاد، میدونست جونگکوک حق داره دلگیر باشه، بیش از خودش این مادرش بود که برای جونگکوک مادری کرد، با صورتی خیس از اشک به داخل خونه برگشت و در نظرش خونه دیگه کاملا در تنهایب و تاریکی فرو رفته بود،نمیدونست حسش چیه! دلتنگی؟ بی حوصلگی؟ یا خشم؟! اما هر چی بود انگار دلش نمیخواست تا این حد تنها باشه،جلوتر رفت و به طاقچه خالی از عکس مادر نگاه کرد،چی؟عکس کجاست؟عکسی که دنبالش میگشت توی ساک جونگکوک جا خوش کرده بود،رسم بود هر کسی سفر میرفت خانواده ش رو هم با خودش میبرد،یا به صورت فیزیکی یا به صورت یک خاطره و لیسا این و در حین گشتن برای پیدا کردن عکس فهمید و از قبل غمگینتر شد، گرچه نبود عکس مادر ناراحتش کرد ولی بودن عکس خودش بیشتر عذابش داد، جونگکوک اون و خانواده خودش نمیدونست و لیسا میدونست که حق کاملا با پسر دوست صمیمیشه به هر حال هر چی که بود سفر پر ماجرای لیسا برای مدتی رنگ سکوت گرفت، اما برای جونگکوک تازه آغاز سختی ها رقم خورده بود، اگر تا الان لیسا به هر نحوی کنترلش میکرد و بهش آموزش میداد چطور با بدن کاملا متفاوت خودش کنار بیاد، حالا باید خودش تلاش میکرد تا این مشکل خدشه ای به حضورش تو بزرگترین دانشگاه وارد نکنه، توی ذهنش هزار راه رو امتحان کرد تا بتونه تو خوابگاه مثل همه عادی رفتار کنه و این مشکل براش دردسر درست نکنه، بالاخره تصمیمی گرفت تا جایی که میتونه این مشکل رو از همه مخفی نگه داره، بنابراین پیش دکتر مخصوصش رفت و ازش تقاضا کرد تا برای مدت طولانی ای قرص و داروهاش رو براش تامین کنه و بعد با کار کردن بتونه پول داروها رو بده، دکتر هیون جونگ گرچه به ظاهر مرد خشنی به نظر میومد اما در واقع آدم مهربونی بود، درخواست جونگکوک رو قبول کرد و یک کوله پشتی پر بهش دارو داد، بعد از چند ساعت جونگکوک به فرودگاه رسید، کمی گشت تا کاروان دانشجوها رو پیدا کنه، بعد از دیدن دانشجوها به جمع اضافه شد و همون لحظه یکی از مراقب ها اسمش رو خوند، جونگکوک دستش رو بالا کرد و گفت: هستم
همه بهش نگاهی گذرا کردند و چند لحظه بعد آماده پرواز شدند،
با بغض از پنجره کوچیک هواپیما شهری رو میدید که داشت برای اولین بار ترکش میکرد، قطره اشکی از گوشه چشمش جاری شد، هواپیما حرکت کرد، نگاهش به فرودگاه شهر بوسان قفل مونده بود که یکهو یه صدا اون رو از افکارش بیرون کشید: میترسی؟برگشت و دختری رو دید که خیلی کیوت با لبخند دستمال کاغذی ای رو جلوش گرفته بود، با لبخند دستمال رو ازش گرفت و گفت: بله؟
_گفتم از هواپیما میترسی؟
جونگکوک لبخندی زد و بعد گفت: نه نمیترسم
_آخه داشتی گریه میکردی
جونگکوک: آره راستش یه علت دیگه ای داره!
_اوه خب باشه راستی تنهایی؟
جونگکوک: آره
_اسمت چیه؟
جونگکوک: جونگکوک
_خوشبختم اسم منم آیو هستش....
با تعجب به دستی که جلوش دراز شده بود خیره موند و بعد به صورت آیو که همچنان لبخند میزد نگاه کرد، آیو که کمی تعجب کرده بود گفت: معذب شدی؟
و همینکه خواست دستش رو بکشه جونگکوک بهش دست داد و با لبخند گفت: منم همینطور
بعد از کمی حرف زدن آیو مشغول گوش کردن به آهنگ شد و جونگکوک با لبخند از شیشه هواپیما به ابرهای در هم فرو رفته آسمون نگاه کرد و حالا خوشحال بود...
YOU ARE READING
فیک: جونگکوک
Fanfictionاز دنیاتون متنفرم، دنیاتون بوی لجن میده، بوی کثافت، توی دنیاتون آدما جایی ندارن... جونگکوک پسری که به خاطر وضعیت نادر جسمیش مورد قضاوت های نا به جا قرار میگیره، میتونه از این باتلاق بیاد بیرون؟ زوج: تهکوک، یونمین ژانر: متفاوت، عاشقانه، خفگان، غمگی...